نوید گفته بود که با آنها بروم . همایش شعر آفتاب می دانست که اوضاعم به
لحاظ روحی خوب نیست برای همین اصرار کرد و من هم پذیرفتم . می خواست که
ازاین حال در بیایم .
روی صندلی ها جا نبود . برای همین رفتم و روی صندلی شاگرد کنار راننده نشستم .
درست سه روز بود که کـامپیوترم خـراب شده بود و نمی توانستم آنرا تعمیر
کنم .نه خودم باید این کاررا می کردم .معمولاً توی تمام عرصه های دیگر
زندگی هم به همین ترتیب عمل می کنم خوب یا بد من اینطوریم .
« آسمان یکپارچه سرخرنگ است .پرنده هایی سپید رنگ در ارتفاع زیاد از
بالای سر خانه مان به شکل گروهی ، آوازخوان عبور می کنند .باران می گیرد .
من در حیاط خانه با پسری کوچک که نمی شناسمش قایم باشک بازی می کنیم .
باران سرخرنگ باغچه را پر از گلهای لاله می کند با پسر می ایستیم و
تماشا می کنیم یکی از پرنده ها آرام روی دست پسر بچه می نشیند و در چشمان
او زل می زند .پیش از آنکه یکی دیگر از پرنده ها روی دست من بنشیند ...»
صدایی از انتهای اتوبوس بیدارم می کند . از خواب می پرم ،راننده لبخند می زند.
همگی دور هم جمع شده اند و ان ته در حال خواندن و دست زدنند.
فکر نمی کردم این سفر بتواند تغییری در اوضاعم ایجاد کند.این حال فقط هم
به خراب شدن کامپیوتر ارتباط نداشت خیلی چیزهای دیگر باعث شده بودند که من
مدّتی احساس افسردگی و پریشانی کنم .
- چایی خوری
- ممنون
معلوم بود که از آن راننده هایی ست که در کارش استخوان خرد کرده .
نوشیدن چای کمی آرامم کرد .
دفترچه مانندی روی داشبورد توجّهم را جلب می کند.
_ اجازه هست؟
_ بفرما بفرما
آنرا بر می دارم و صفحه ی اوّلش رابه خطّ سرخرنگ با یک عکس آراسته شده می نگرم .
بسم ربِّ الشهدا ء و الصدیقین
زندگینامه و وصیت نامه ی خونرنگ عاشق صادق
دانشجوی شهید ولی الله عبّاسی
تاریخ شهادت : 24/2/66
محل شهادت : شلمچه
خدا بیامرز رفیقم بود خیلی با معرفت بود از خوبیش هرچی بگم کم گفتم .
نتوانستم دفترچه را سر جایش بر گردانم برای همین آنرا باز کردم و شروع به خواندن کردم :
ولی الله در روستای ورین از توابع شهرستان محلات در خانواده ای مذهبی
دیده به جهان گشود . دوران تحصیلات خود را تا دبیرستان ادامه داد و در حال
تحصیل بود که به عنوان داوطلب بسیجی در سال 1362 به جبهه های نبرد حق علیه
باطل اعزام گردید.
پس از مدتی با گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت و به دلیل شرکت در کنکور
دانشسرای تربیت معلّم و قبول شدن بعد از مدّت 7 ماه سربازی مجدداً ادامه
تحصیلات خود را در دانشسرای تربیت معلّم از سر گرفت .
او فردی متدّین مذهبی و دارای شناخت کامل و مذهبی بود . بعد از دوران
تحصیل داوطلبانه عازم جبهه شد تا اینکه سرانجام در تاریخ 24/2/66 در سن 21
سالگی در عملیّات کربلای 8 و در منطقه ی شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به
ناحیه ی سر به مقام رفیع شهادت نایل گردید.
ای شهید ای جاری گلگون
جایت از پندار ما بیرون
رفته ای با اسب خونین بال
ای شهید ، ای مرغ آتش بال
همین چند خط به ظاهر ساده و معمولی عمیقاً مرا به فکر فرو برد.
خطوطی پر رنگ که در کنار یکدیگر مضامین عمیق را به ذهنی منصف و ژرف اندیش متبادر می سازد .
_سعید این عقب با ما باش
_ من راحتم
_ اینو ببین
تصویر ی مضحک روی گوشی اش نشانم داد و با لبخند ی زورکی عکس العمل نشان دادم .
نوید به عقب برگشت و راننده مرا خطاب قرار داد
- با همین ولی الله که داری وصیت نامه شو می خونی توی روستا همسایه
بودیم با هم بزرگ شدیم . یکبار به من تو نگفت نه به من نه به هیچ کس دیگه ،
همه ی وجودش خوبی بود . یک لحظه بیکار نبود این بچه دستش تو خیر بود .
جوونای حالا را که می بینم البته بعضی آشون روزی هزار دفه یاد ولی ا000 و
رفقاش می افتم . خدا رحمتش کنه . نور به قبرش بباره مرد بود از خیلیا که
ادعا شون می شد خدایی مردتر بود .
او اینرا گفت لیوانی چای برای خود ریخت و به فکر فرو رفت .
بی اختیار وصیّت نامه را گشودم وشروع به خواندن کردم :
هم اکنون که عازم جبهه حق علیه باطل می باشم و عزم سفر کردم بسوی آن کسی
که عاشق و شیفته ی او هستم می روم تا بفهمانم که زمانه ی رفتن و جدا شدن و
خارج شدن ازاین جسم دنیوی ست و می روم که بگویم حسین جان اگر نبودکم در
کربلا اینک دوباره کربلایی دیگر به پا شده .مادر صف لبیک گویان ایستادیم
چرا که لبیک همان لبیک است .
در جای دیگر از وصیت نامه آمده بود:
هر که در این بزم مقرّبتر است جام بلا بیشترش می دهند
خداوند متعال هرکس را بیشتر دوست بدارد و بیشتر عاشق او باشد بیشتر او را در سختی ها قرار می دهد و بیشتر مورد آزمایش .
اتوبوس ایستاد و همه پیاده شدند.
نفهمیدم چطور سر از کنار نهری پر آب کنار دشتی سرسبز در آن حوالی در آوردم هر چه بود از جملات همین وصیّت نامه بود:
دنیا محل عبور و گذر است چه بهتر که ازاین گذرگاه انسان ان طور که مورد پسند خداوند است خارج شود و تا ابد پایدار بماند.
آخرین سطور اینها بود: شما را دعوت می کنم به تقوای الهی و خود سازی و
از خود گسستن و به خدا پیوستن . بر شما باد صبر و استقامت و پایداری که این
خصلت زنان و مردان با ایمان است .
هوشیار باشید و بیدار . راهی که رفتیم راه حسین و ائمه ی معصومین بود
راه شهیدان پیشین که خالص و مصهّر بودند . پس راهم را خوب می شناسم .بر شما
باد که شهادتم را در بلندترین نقاط فریاد بزنید که آنانی که هنوز در خواب
غفلتند از خواب بیدار شوند.
والسلام
15/12/65
عبّاسی
دانه های اشک یکی یکی از روی گونه ام به داخل نهر می چکید بی اختیار و نا خودآگاه پرنده ای سپید رنگ و ذهنم را منوّرکرد:
به کامم گر بریزی نوش خودرا
به دستت می سپارم هوش خود را
تو مثل سُکریک صبح بهاری
شهادت ! باز کن آغوش خود را .
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
دل نوشته ,
آشنایی با شهدا زندگی نامه ,
زندگی نامه ع--ل ,
:: برچسبها:
شهدای ورین ,
شهدای محلات ,
زندگی نامه ,
شعر ,
دل نوشته ,
:: بازديد از اين مطلب : 966
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 4