آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

شهید احمد باقر صادنام پدر: رحیم

تاریخ تولد: 1343

محل تولد: رهنان

شغل: کارگر

یگان اعزام کننده: بسیج

تاریخ شهادت: 62/12/11

محل شهادت: جزیره  مجنون

زیارتگاه: گلزار شهدای اصفهان

 

 

زندگینامه:

در مورد سالهای  تحصیل ایشان باید گفت که بنا به اظهار نظر دبیران مدرسه، فردی بسیار مستعد و هوشیار بود، ولی شرایط زمان ایشان را از درس و مدرسه به انقلاب و سپس به جبهه کشاند. در دوران  انقلاب با اینکه هنوز در سالهای اول نوجوانی بود، کمک یادی به انقلابیون می کرد و اطلاعات  مهم را به آن ها می رساند(تا حدی که به او لقب خبرنگار داده بودند) و در این زمان شجاعت های زیادی از خود نشان داد و از جمله روی دیوار خانه ی یکی از مأمورین پاسگاه جمله ی مرگ بر شاه را نوشته بود.

 

 

جلوه هایی از شهید:

ایشان دارای هوش  و ذکاوت خاصی بود. شجاعت فراوانی داشت و در حرف زدن در مقابل هیچ کس کم نمی آورد. لطف و محبت زیادی به پدر و مادر خود داشت و هیچ وقت زیر بار زور نمی رفت. فردی فوق العاده  زرنگ و دانا و نسبت به خانواده به خصوص مادرش بسیار رئوف و مهربان بود و حاضر نبود کوچکترین زحمتی برای ایشان فراهم نماید. نسبت به بزرگترها یک حالت فروتنی و احترام  داشت. وی فردی بسیار شوخ طبع و سرحال بود و رزمندگان را روحیه می داد. ایشان در جبهه  به عنوان فردی فعال مطرح بود تا اینکه به مقام فرماندهی گردان هم رسید و پس از فعالیت های و شجاعت های بسیار به فیض عظمای شهادت نایل گشت.

 

 

پیام شهید:

همچون شهدای دیگر پیروی از مقام ولایت فقیه و خط مستقیم الهی بود و نیز روی حجاب زنان بسیار مصر بود. در برخورد با نامحرم و حفظ حریم الهی بسیار تأکید می نمود و نیز به ادامه دادن خط سرخ شهدا و حفظ انقلاب اصیل اسلامی زیاد سفارش می کرد. شعار او اخلاص در راه پیروی از حق  و حقیقت بوده است و در موقعیت های مختلف اذعان می کرد که من بدم می آید مطرح باشم حتی نامه هم زیاد نمی فرستاد، می خواست بفهماند من کاری نکرده ام که زیاد هیایو کنم.

 

 

گلبرگ های خاطره:

شهید در سن چهارسالگی  همراه با پدر و مادرش به زیارت اباعبدالله الحسین (ع) مشرف گردید و درس شهادت را از آن حضرت آموخت. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که با دستکاری شناسنامه عازم جبهه شد. در عملیات فتح المبین به همراه بسیجیان دیگر به جبهه ی رقابیه عازم شد. این دسته را به علت پایین بودن نشان در خط پدافندی نگه داشتند. احمد با اینکه از نظر سنی از بسیاری از آن ها کوچکتر بود مانند یک فرمانده ی فداکار و شجاع با دواندن و حرکات ورزشی رزمی آن ها را برای شرکت در جنگ آماده می کرد و وقتی آن ها گرسنه می شدند ایشان با زیرکی خاصی به مقر دسته های ارتش می رفت و از آن ها غذا می گرفت و به بسیجیان می داد.

 

 

از خود شهید نقل  شده که هنوز اذان صبح نشده بود که عملیاتی را به اتمام رساندیم در آن عملیات پیروز شدیم. در آن حین با خود گفتم  که خوب است یک گشتی در سنگرهای فتح شده بزنم. در حال گشتن بودم که در یک سنگر تلمباری  از اجساد دشمن را دیدم. در آن حین به یاد قیامت و عاقبت خودم افتادم و در همین حین  یک نفر از زیر آن همه جسد بلند شد و به طرف من آمد. به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم، ناگهان  لرزه ای بر بدنم مستولی شد و گامی به عقب برداشته  و بی مهابا شلیک کردم. آنجا فهمیدم که واقعاً زندگی هدفدار و مکتبی ما چقدر ارزشمند است و توجه به آرمان های حقیقی اسلام تا چه حد انسان ساز می باشد.

 

منبع : پایگاه اطلاع  رسانی شهدای شهر رهنان (shohada-rehnan.ir)



:: موضوعات مرتبط: شهدای رهنان ,
:: برچسب‌ها: شهدا , شهدای رهنان , شهدای اصفهان , شهدای دفاع مقدس , گلزار شهدا اصفهان ,
:: بازديد از اين مطلب : 1252
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 6
|
مجموع امتياز : 18
تاريخ انتشار : جمعه 10 بهمن 1393 | نظرات (2)
نوشته شده توسط : محسن

مرتضي بسحاق مرتضي بسحاق فرزند محمد در مردادماه سال 1344 در خرمشهر ديده به جهان گشود. دوران کودکي را در آغوش گرم و پر مهر خانواده اش سپري کرد. با آغاز هفتمين پائيز زندگي به مدرسه رفت و تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي ادامه داد.

وي با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران و تصرف خرمشهر توسط سربازان رژيم بعث مجبور به ترک زادگاه خويش گرديد. مرتضي به علت مشکلات مالي خانواده به ناچار مدرسه را رها کرد و در ستاد پشتيباني، خودروهايي که از جبهه به عقب برمي گرداندند را تعمير مي کرد.

پس از چندي از طريق سپاه پاسداران به جبهه هاي حق عليه باطل رفت و بعد از گذشت چندين ماه سرانجام پاسدار دلاور اسلام در روز بيست و نهم اسفندماه سال 66 در سن 22 سالگي در عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه بر اثر بمباران شيميايي به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. پيکر پاکش در گلزار شهداي رهنان به خاک سپرده شد.

خاطرات :

آخرين ديدار

براي آخرين بار که به خانه بازگشت، حال عجبيب داشت گوئي آخرين ديدار است کنارش نشستم و زير لب زمزمه کرد:«يا مولا دلم تنگ اومده شيشه عمرم اي خدا سر اومده» بغض تلخي در گلويم شکست نمي خواستم باور کنم، او در جمع ما نخواهد بود يادم هست بارها مرا سفارش نمود تا به پدر و مادر احترام بگذارم، کنار در ايستاد و دستي به شانه برادرش زد و گفت:«برادرم، خدمت سربازي يک وظيفه است حتما به خدمت برو و در کارها به خدا توکل کن».و به راه افتاد اشک بر روي گونه ام مي ريخت، اما صبورانه تحمل کردم چون او مي خواست صبور باشم.

راوي:برادر شهيد



:: موضوعات مرتبط: آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه الف--ج , وصیت نامه الف--ج , عملیات والفجر10 , شهدای رهنان ,
:: برچسب‌ها: شهدای رهنان , شهدای اصفهان , اصفهان , رهروان شهدا ,
:: بازديد از اين مطلب : 1135
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : دوشنبه 03 آذر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

شهید عبدالرحیم بابا صفری

عبدالرحيم در شهريور ماه سال 1348 در منطقه رهنان شهرستان اصفهان متولد شد.سالهاي پر نشاط کودکي را در دامان پر مهر مادري پرهيزگار و مؤمن و زير سايه لطف پدري مهربان گذراند.تحصيلات خود را از هفت سالگي آغاز نمود و تا دوره راهنمايي ادامه داد و بعد از آن براي تأمين معاش خانواده وارد بازار کار شد.پس از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي عبدالرحيم به جمع ياران پر شور و وفادار انقلاب در بسيج پيوست.و با عشق و علاقه زيادي در پايگاه بسيج مسجد محل مشغول به فعاليت شد با شروع جنگ تحميلي اشتياق دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي و جنگ در برابر رژيم بعث هر لحظه بيشتر در دل عبدالرحيم نوجوان جاي گرفت. او که در کنار تحصيل علم به خودسازي و جهاد اکبر مشغول بود، سرانجام جواز حضور در کنار ابرمردان تاريخ ايران را گرفت و روز اول مهرماه سال 1365 راهي ميادين خون و مبارزه شد و پس از حضوري فعال در عمليات هاي کربلاي 4و5و10 روز بيست و پنجم اسفندماه سال 1366 در عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه در حاليکه تنها 18 سال داشت دعوت حق را لبيک گفت و به سوي عرش اعلي پر گشود مزار مطهرش در گلزار شهداي رهنان واقع است.

وصيت نامه :

....گرچه مي دانم که خانواده ام در شهادت من صبر خواهند کرد با اين حال ازايشان مي خواهم در صورت شهادت من خانواده حضرت امام حسين (ع) و زينب (س) را الگوي خويش قرار داده و صبور باشند....».

خاطرات :

صورت خندان

ظهر بود و عطر خوش صوت مؤذن همه جا پيچيده بود، صداي زنگ زدن عبدالرحيم را مي شناختم رفتم در را برايش باز کردم با خوشرويي جواب سلامم را داد و بي معطلي براي وضو گرفتن کنار حوض خانه مان نشست با خنده گفتم:« عبدالرحيم جان صبر کن خستگي ات را بگير بعدا نماز مي خواني». اما عبدالرحيم با صورتي که در آن ايمان موج مي زد به من نگاه کرد:«خواهرم نماز اول وقت از هر چيزي واجب تر است» در جبهه هم همينطور بود ،ايمان و اخلاصش زبانزد همه شده بود و به خصوص اينکه اواخر به عنوان اذان گوي گردان هم انتخاب شده بود.

عبدالرحيم هيچ وقت بدخلق و اخمو نبود.صوتي خوش به همراه صورتي زيبا و معصوم که هيچگاه لبخند از لبانش دور نمي شد. فقط يکبار او را ناراحت ديدم آن هم در مجلس هنگام شهادت دايي عزيزم که تقريبا همسن و سال عبدالرحيم بود و هميشه در کنار هم بودند ،يادم هست که آخرين باري که به ديدن ما آمده بود و همگي خوشحال بوديم جمله اي گفت که بعدها معني اش را فهميدم ،گويي نمي خواست بزم شادي را به هم بزند، او آرام به من گفت:«خوب شادي کنيد که گريه ها بعد از اين است».

راوي:خواهر شهيد



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه الف--ج , وصیت نامه الف--ج , عملیات کربلا4 , عملیات کربلا5 , عملیات والفجر10 , شهدای رهنان ,
:: برچسب‌ها: شهدای اصفهان , منطقه رهنان اصفهان , وصیت نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1280
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : شنبه 01 آذر 1393 | نظرات (1)
پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت