شناسنامه اش
چند سال از خودش بزرگتر بود
اما همچنان درخت ها صدایش می زدند
پارک ها
اسباب بازی ها
چرخ و فلک ها
نمی شنید
دلش هوای غزل کرده بود
هوای باران
احساس کرد :
سنگرها
تفنگ ها
ورفت...
حالا از شناسنامه اش
خیلی بزرگتر شده است !
شهیدان
كه در آسمان ها
كه در همین خیابان های گرفتار
همچون عابرانی نورانی
هر روز
از كنار ما می گذرند
و صدای خدا را نمی شنویم :
.« و لا تَحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً ... »
ما ، امّا
با عینك های دودی
و غفلت های عمودی
شب های جمعه
به قبرستان ها می رویم
و شهیدان
برای ما فاتحه می خوانند !
و ما
دوباره بر می گردیم
به حُجره و بازار
آرزوهایمان را می شماریم
و ریشخند دنیا !
و هرگز با منطق عینك های دودی
روشن نمی شویم كه :
« عند ربّهم یرزقون » یعنی چه ؟ !
و روزها و هنوزها می گذرد
و ما همچنان
دست هامان خالی است !