گلوله اي در كنارش تركيد و پيكرش از كمر دو نيم شد.
با ديدن تن دو نيم شده سعيد چشم هايم سياهي رفت.
دنيا در مقابلم تيره و تار شد.
انگار خواب و بيدار بودم. خودم را به بالاي سرش رساندم. پاهاي جدا شده اش چند قدم
حركت كرد و افتاد.
چشم هايش به نيمه جدا شده اش دوخته بود و به من گفت: "هيچ حس نمي
كنم كه پاهايم جدا شده است، و زير لب دعايي زمزمه كرد. از من خواست وصيتنامه اش را
به خانواده اش برسانم. بعد قرآن را از جيب بغلش در آورد و با صداي بلند قرآن خواند.

چهره اش مي درخشيد.
بهت زده به او نگاه كردم. تا آخرين دم قرآن مي خواند. صدايش اوج
مي گرفت و با صداي انفجار در هم آميخت.
بي رمق افتاد. هر چه صدايش كردم "سعيد جان
پاشو قرآن بخوان" جوابي نشنيدم.
به شكوه شهادتش غبطه خوردم، بغض در گلويم پيچيد و
بالا آمد و زدم زير گريه.
همرزم شهید سعید گلاب
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ودلنوشته ها ,
خاطرات ,
:: برچسبها:
خاطرات شهدا ,
شهادت ,
زیباترین شهادت ها ,
:: بازديد از اين مطلب : 989
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5