آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

اسمش عبدالمطلب بود،کرو لال بود.پسر عموش غلام رضا هم شهید شده بود.یه روز عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلامرضا نشست،بغل دست قبر این شهید با انگشت چارچوب قبر کشید،روش نوشت :شهید عبدالمطلب اکبری،بعد اشاره کرد نگاه کنید!ما هم گفتیم چی میگی بابا!!!؟محلش نذاشتیم.طفلک سرش رو پایین انداخت رفت.رفت جبهه،ده روز بعد پیکرش رو آوردند دقیقا همون جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.توی وصیت نامه اش نوشته بود:یک عمر هر چی جدی گفتم به شوخی گرفتند....اما مردم!حالا که مارفتیم بدونید،هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت:تو شهید میشی.جای قبرم رو هم بهم نشون داد،این رو هم گفتم اما باور نکردید!



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: داستانک شهدا , داستانهای زیبا شهدا , کشف و شهود ,
:: بازديد از اين مطلب : 964
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 14
تاريخ انتشار : جمعه 27 دی 1392 | نظرات (0)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت