آيا
تا به حال شده کسي را ببينيد و به ياد چيز ديگر و يا شخص ديگر بيفتيد؟!
اين مادر از آنهايي بود که وقتي مي ديدمش به ياد پسرش مي افتادم، به ياد
شهيدش. شهيدي که اصلا نمي شناختم! اما خدا را شکر که فرصتي داد تا با او
آشنا شوم.
پرسيدم از او درباره ي ابوالفضلش.
اول گفت: ابوالفضل خيلي خوب بود، نمازش هميشه به وقت بود، با پدر و مادر خوب، مهربان و خوش اخلاق بود. ما از دستش راضي بوديم.
با خود گفتم همين قدر بس است! براي ما اگر اهل درس گرفتن و عبرت باشيم همين مختصر كافيست!
*** *** ***
ادامه
داد: يک روز رفته بوديم مراسم جشن عروسي وقتي برگشتيم ديديم ابوالفضل توي
حياط با چشمان گريان سر و صورتش را با آب تميز مي کند. گفتيم ابوالفضل جان
چرا ايندفعه که آمدي گريه مي کني؟ باز اشکهايش جاري شد و گفت: فرمانده مان
شهيد شده. گفتم بيا بالا گريه نکن مادر، آمد بالا باز هم گريه کرد. آنقدر
گريه كرد تا ما هم ناراحت شديم و گريه مان گرفت.
*** *** ***
يک روز ديدم گوشه حياط نشسته گريه مي کند و با خود مي خواند:
مرغ باغ ملکوتم نيم از عالم خاک / چند روزي قفسي ساخته ام از بدنم
من به خود نامدم اينجا که به خود باز روم / آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
*** *** ***
ما
که از دستش راضي بوديم خدا هم راضي است. به اين قضاي خدا هم راضي هستيم.
به راه خدا رفتند، خودشان عاشق بودند، خودشان خواستند بروند. خدا هم صبرش
را مي دهد.
يک
روز به من گفت مادر ما مي رويم جبهه شما راضي هستيد؟ گفتم آره مادر وقتي
خودت مي خواهي چرا من راضي نباشم. انگار دنيا را به او داده اي گفت: احسنت!
احسنت! شما اگر به جبهه رفتنم راضي باشيد خدا هم از شما راضي است، مادر!
خيلي خوشحال شدم که گفتيد راضي ام.
ابوالفضل با ادب بود، بيست سالش شد يک بار يک حرف ناراحت کننده به ما نزد.
هر
وقت مي خواست برود، مي رفتيم تا پاي ماشين همراهي اش مي کرديم، آخرين بار
انگار غم تمام وجودمان را فرا گرفته بود، ناراحت بوديم. پدرش در راه
بازگشت، تا خانه گريه کرد. گفتم چرا اين بار اينقدر بي قراري مي کني؟ گفت
ايندفعه ابوالفضل با من وداع کرد، شما متوجه نشديد، ايندفعه وداع کرد...
وقتي شهيد شد پدرش مي گفت دوست ندارم ديگر توي اين دنيا باشم، مي خواهم بروم پيش ابوالفضل. ناراحتم دلم پر مي زند که از اينجا بروم.
پدرش بيشتر از من ناراحت بود چون اوقات بيشتري با او بود. (براي شادي روحشان صلوات)
وقت شهادت بيست سالش بيشتر نبود، دو سال هم با همسرش زندگي کرد. جنگ که شروع شد رفت جبهه. قرار بود خدا به او بچه اي عطا کند.
پرسيدم زهرا؟ مادر ابوالفضل گفت بله، شش ماه ديگر قرار بود به دنيا بيايد، در نامه نوشته بود اگر پسر بود اسمش را بگذاريد محمد و اگر دختر بود
زهرا. دخترش حالا خيلي بزرگ شده، هر وقت مي بينيمش ياد ابوالفضل مي افتيم.
*** *** ***
قمي
ها همسنگرش بودند، بعد از چند وقت لباس هايش را آوردند. يک جاي شيشه ساعتش
شکسته بود نمي دانم چه شده بود، خرد شده بود چند وقت هم کنار قبرش توي
حجله اش بود اما وقتي در طرح ساماندهي قبور، قبرش را خراب کردند نمي دانم
چه شد، ديگر نيست.
و دوباره تکرار مي کرد صحنه هايي که در خاطر داشت. لب حوض نشسته بود صورت گرد و غباري اش را تميز مي کرد...
*** *** ***
يکروز وقتي مي خواست برود، لباس هاي رزم پوشيد گفت: ببينيد لباسم به من مي آيد؟ آنقدر قشنگ بود كه هنوز سبزي اش در چشم من هست...
*** *** ***
اشک
در چشمانش جمع شده بود آنقدر صفا و صميميت از نگاه مهربان و به انتظار
نشسته اش مي باريد که حتي نمي توانستي خود را لايق اين ببيني که پيشاني
نوراني اش را ببوسي. در دامان خود شهيدي را پرورانده بود که افتخار فرشتگان
آسمان است ما کجا و...
*** *** ***
مي
گفت: به راه خدا رفتند خودشان عاشق بودند، خودشان خواستند بروند. خدا صبرش
را مي دهد. ما هم نفهميديم از کجا اين همه صبر را خدا به ما داد.
چقدر
جوان ها شهيد شدند چقدر زخمي شدند در تلويزيون مي بينيم چقدر رزمنده ها
دست ندارند پا ندارند مادرها غصه دار شدند چقدر زحمت کشيدند تا بچه هايشان
را به اينجا رساندند. خيلي ها قدر نمي دانند.
*** *** ***
درد دلي با ابوالفضل:
ابوالفضل عزيز اکنون که در بهشت ميزبان پدر دلسوخته ات هستي صدقه سر مادر مهربان و با صفايت، ما را که در مرداب گناهان فرو رفته ايم فراموش نکن...
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ودلنوشته ها ,
خاطرات ,
:: برچسبها:
شهدای محلات ,
شهدای ورین ,
روستای ورین ,
شهدای دفاع مقدس ,
خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 939
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 9