نام پدر : احمد
محل تولد : شهرستان مشهد
تاريخ تولد : 15/10/40
تاريخ شهادت : 01/08/63
محل شهادت : ميمک
منطقه : ميمك
مسؤليت : جانشين محور عمليات
عضويت : كادر
يگان : لشكر 5 نصر
گلزار : حرم مطهر امام رضا
همت در رفع مشكل ديگران
يكروز زمستاني با يك موتور هندا مي رفتم كه ديدم برادر رثايي كنار خيابان منتظر ماشين ايستاده است . به ايشان گفتم : كجا مي روي ؟ ايشان گفت: مي خواهم بروم ساختمان گفتم : از ملك آباد مي خواهي بروي ساختمان چكار ؟ خانه تان كه اين طرف است، يك مقداري سر به سرش گذاشتم ، بعد ايشان گفت : آقاي برونسي به مأموريت رفته مي خواهم بروم برفهاي خانه اشان را بيندازم . خوش به حال آقاي برونسي ، بيا برفهاي خانه ما را بينداز . ايشان را سوار كردم و به طرف ساختمان به راه افتاديم . در راه كه مي رفتيم به چند منزل از بسيجي هايي كه خود و پدرانشان جبهه بودند سر زد و برفهاي منازل آنها را نيز انداخت تا به منزل شهيد برونسي رسيديم ، از همت و اراده ايشان واقعا بدنم به لرزه افتاد .
امر به معروف و نهي از منكر
يكروز به همراه چند نفر نشسته بوديم و وقت گذراني مي كرديم برادر رثايي آمد نشست و بعد از اينكه سورة والعصر را براي ما خواند گفت : بابا خدا دارد قسم مي خورد كه ما داريم ضرر مي كنيم . چرا حاليتون نمي شود ؟ خدا دارد قسم مي خورد ، دروغ نمي گويد . دارد به عصر و زمان قسم مي خورد كه داريد ضرر مي كنيد ، پس بيائيد عمل صالح را پيدا بكنيد و وقتتان را بيهوده نگذرانيد .
سعه صدر
يادم است يكشب اسراي بعثي شلوغ كردند و پادگان را به هم ريختند و با توجه به اينكه خوب نيروهاي ما تعصبي بودند، سريع يك تعدادي از بسيجي ها را از پادگان خارج كرديم چون اگر اسراي بعثي و بسيجي ها با هم درگيري شدند قتل و عام عجيبي را رخ مي داد. دو سه نفر از بچه هاي ما خواستند كه بروند در قسمتي كه سيم خاردار داشت و اسرا بودند كه درگيري را خاموش كنند . چون ما آنجا رفت وآمد نداشتيم . يكي از افرادي كه براي اين موضوع به قسمت اسراي بعثي رفت آقاي رثايي بود . هزار و خورده اي اسير بودند كه بعثي هايشان عصبي شده بودند و به حضرت امام توهين مي كردند و به نفع صدام شعار مي دادند من از پشت سيم خاردار آن شب مي ديدم كه درگيري بود و مسؤول ارتش با ايشان صحبت كرد و 10-15 نفر از اسرايي كه غير قابل كنترل بودند را به آقاي رثايي دادند و ايشان با آن افراد تا جايي كه امكان داشت با ايما و اشاره صحبت كرد و آنها را از آن درگيري خارج كرد . درسخت ترين شرايط . برادر رثايي با مديريتي كه داشت عصبي نشد و كنترل از دستش خارج نشد . گاهي هم كه ما عصبي مي شديم و تو گوش كسي مي زديم توبه مي كرديم و معذرت خواهي مي كرديم ، ايشان مي گفت: اين ديگر ارزش ندارد آن ل
حظه اي كه بالايتان فشار مي آيد خودتان را كنترل كرديد به اندازة چند سال عبادت آن كنترل ارزش دارد . اينكه شما يك گناهي را بكني بعد بيايي توبه كني يك مقداري سبك مي شوي
شجاعت وايثار
به يادم دارم آن شبي كه برادر رثايي مي خواست برود و در عمليات والفجر 3 شركت كند. ما به واسطه كاري كه داشتيم مجبور نبوديم به نيروهاي عمل كننده بپيونديم . نهايتا مي رفتيم مثلا جايي كه فرمانده گردان مي رفت . خيلي دقيق تر مي شديم مي رفتيم جايي كه فرمانده گردان هست و كنار ايشان مي ايستاديم . ولي ان شب ديديم كه برادر رثايي دارد مي رود و ما اصلا چنين تصميمي نداشتيم . ديدم ايشان با آقاي كفاشان صحبت مي كند كه به جلو برود . رفتم و به ايشان گفتم : مرد حسابي ، يك چيز واضح و آشكار است او آن بالا نشسته و داره نارنجك مي اندازد ، تو را مي كشد ، كار عبثي است كه خودت را جلو انداخته اي . برادر رثايي گفت: اگر همه مثل تو فكر بكنند تازه سال ديگر مشكل كله قندي حل نمي شود به برادر رثايي گفتم : پس چكار بايد بكنند ؟ ايشان گفت: بايد مثل من فكر بكنند ، هر كس داوطلب خودش باشد و بگويد من مي خواهم بروم و كله قندي را بگيرم بعدا اگر يك ميليون آدم اين جا جمع نشد . يعني ايشان يك برخوردي با ما كرد كه ما اصلا چرا رفتيم آنجا ، به ما برخورد .