آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

 

 

خاطرات

فریدون بهمنی برادر شهید :

فرامرز در سال 1343 در شهرستان زاهدان بدنیا آمد و محل سکونت ایشان از زمان تولد شهرستان زاهدان، خیابان امام خمینی فعلی بوده.

شهید فرامرز فرزند سوم خانواده بود و پسر دوم خانواده درآن زمان امکانات خاصی نبود ، تلفن موردی بود. هر خانه ای تلفن نداشت، حمام نداشت حمامهای عمومی بود در سطح شهر اکثرا حمامهای عمومی سطح شهر می رفتند. امکانات خاصی نبود حتی آن زمانیکه ما بچه بودیم یادم هست که تلویزیون نداشتیم و تلویزیون تازه درسطح زاهدان آمده بود و توی همین پارک شهرداری یک تلویزیون آورده بودند و اکثر مردم آنجا استفاده می کردند.

تحصیلات ابتدایی را در آن محلمان با یک مقداری فاصله مدرسه بود تحت عنوان مدرسه سیرجانی که الان هم هست روبروی مصلا هست.

تحصیلات ابتدایی را با همدیگر آنجا بودیم بعد خدمتتان عرض کنم تحصیلات دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی گذراندیم که بعد از اتمام دوره راهنمایی دیگر مسیرمان از همدیگر از لحاظ تحصیل جدا شد و ایشان خدمتتان عرض کنم که دبیرستان امام خمینی رفتنند و کم کم نزدیک بود به دوران انقلاب و آن شور وشوقی که در محصلها بود و آنها را یک مقداری از تحصیل هم باز می داشت.

رشته تحصیلی اش که فرهنگ و ادب بود یا اقتصاد بود دقیقا حالا خاطر ندارم فکر می کنم فرهنگ و ادب بود و با توجه به اینکه از لحاظ تحصیلی از همدیگر یک مقداری جدا شده بودیم زیاد از لحاظ میزان موفقیتش در تحصیل دقیقا چیزی به خاطرم نیست نسبتا خلاصه درسش را می خواند به هر حال کج دار و مریز به هر جور بود.

با رفتن من به سربازی سال 60 بود که من ثبت نام کرده بودم برای سربازی و ایشان هم خدمتتان عرض کنم بدون اجازه پدر و مادر رفته بود ثبت نام کرده بود برای جبهه که اولین بار اینها از جلوی درب مسجد جامع اعزام شدند به جبهه های حق علیه باطل و ما هم به اتفاق خانواده گرچه مادرم خیلی ناراحت بود و خیلی به لحاظ اینکه علاقه به فرزند داشت و اولین بار بود که فرزندش ازش جدا می شد، مثل خیلی از مادران دیگر و با توجه به اینکه اوایل جنگ بود و شدت جنگ و حملاتی که نیروهای عراق داشتند بود ولی با این دیگر بدرقه اش کردیم و به جبهه اعزام شد با سایر برادرانی که درآن مقطع زمانی رفتند .

فرامرز بسیار پسر پر جنب وجوش، بسیار فرد اجتماعی، خوش برخورد و با مردم خوب می جوشیدند و تو این چند سال علی الخصوص در دوران جنگ تحمیلی فعالیت زیادش علاوه بر حضور در جبهه حق علیه باطل بحث فرهنگی بود که ایشان یک اعتقاد زیادی نسبت به او داشت و سعی می کرد در قالب پایگاههای بسیجی که تشکیل شده بود در سطح شهر و ایشان خودش به عنوان فرمانده پایگاه بسیج یکی دو تا بود که خاطرم هست یکی در هشتاد دستگاه بود که ایشان مسئول پایگاه بودند به حساب در پایگاه بسیج انصار الحسین بود که ایشان فعالیت داشتند و من از نزدیک می دیدم به عینه می دیدم که ایشان خیلی از جوانهایی که ایشان فعالیت داشتند و من از نزدیک می دیدم به عینه می دیدم که ایشان خیلی از جوانهایی که شاید زمینه انقلابی داشتند ولی خوب او سعی می کرد که اکثر جوانها را با خودش دوست کند و اینها را بیاورد به سمت پایگاه و به سمت اینکه شرکت در اردوهایی که تشکیل می داد. کلاته می برد، مشهد می رفتند خلاصه یک جوری که این جمع گروهها را بوجود بیاورد و این بچه ها را نزدیک می کرد با جبهه و فرهنگ جبهه آنها را آشنا می کرد و خیلی از این جوانه را که شاید اصلا زمینه نداشتند با ایشان رفتند به جبهه و خیلی ها به شهادت رسیدند خیلی ها هم الان حضور دارند. و روی بحث فرهنگی خیلی ایشان فعال بودند بسیار پر نشاط، سر نترس داشت واقعا با اینکه از من کوچکتر بود ولی واقعا سر نترس داشت و توی جبهه هم یادم می آید که همان بشاشی و همان طراوت را توی جبهه هم داشت. خیلی پسر شوخی بود با همه شوخی می کرد و یکسری یادم می آید که بعد از عملیات فاو بود اوایل سال 65 که برادرشهیدم فرزاد در عملیات فاو زخمی شدند ایشان را به بیمارستان برده بودند و فرامرز واقعا حدود چهار ماه شاید اگر درست گفته باشم حدود چهار ماه در بیمارستان تهران از این مراقبت می کردند و به صورت همراه بسیار زحمت کشید برای شهید فرزاد و زمانی هم که با همدیگر در کربلای 5 در جبهه بودند اینقدر در کنار خودش برادرش به شهادت رسید و جسد و پیکر پاک شهید فرزاد را خودش با تمام صبرو تحملی که از جانب خدا به او عطا شده بود جنازه را به زاهدان آورد و در مراسمش هم خیلی فعال شرکت داشت.

فعالیتهای ورزشی راچون جثه خیلی قوی ای داشت قد بلندی داشت و اگر بگوییم که یک رشته خاصی را دنبال می کرد نه ولی به عنوان یک کسی که حداقل ورزش را دوست داشت و سعی می کرد در همه پشتوانه های ورزشی یک سرکی به قولی بکشد والیبال خلاصه در اکثررشته های ورزشی شرکت می کرد.

او از همان کوچکی بچه پر طاقت ،واقعا با صبرو تحمل بود خدا شاهد است . شاید بگویم از همه ما این بچه از همان کوچکی هم صبرو تحملش بالاتر بود.قوی ناملایمات شاید دو روز هم غذا نمی خوردباریش مسئله ای نبود یا مثلا خدای نکرده مریض نمی شد فبیمار می شد یادم می آید یکسری تصادف کرده بود با موتور خیلی ناجور ولی با این حال سعی نمی کرد خودش را توی بستر بیماری نمی انداخت . خیلی روحیه بالایی داشت .

علاقه داشت که شاید دوستانش بهتر از من بدانند چون اکثر زمان را بیشتر با دوستانش بود در جبهه جنگ بود شاید ما کمتر نتوانستیم با هم باشیم ولی علاقه اش زیاد مادی نبود.اکثر دوست داشت توی جمع باشد در حقیقت حلقه دوستی بین یک گروه را می خواست همیشه پیوند بدهد و در حقیقت دوستی و محبت را رواج می داد.

یادم میاد یکی از آرزوهایش که برای من خیلی جالب بود این بود که در زمان جنگ همیشه می گفت که من از خدا آرزودارم که زخمی و علیل نشوم.می گفت که می خواهم یک دفعه بروم روی یک مینی یک چیزی که به شهادت برسم. اینکه دستم قطع بشود علیل بشوم که کی بخواهد دست من را بگیر دوست ندارم. یکی از آرزوهایش که داشت و من همیشه تو ذهنم هست همین بود.

بحث مدیریت یک چیزی هست که بعضی اوقات می بینی یک فرد هیچ درس مدیریت هم نخوانده اما انگار در ذاتش و در خونش مدیریت هست. یک موقع یکی را می بینی که مدیریت هم می خواند اما در مرحله اجرا توان اجرایش را ندارد . شهید فرامرز از آن افرادی بود که که در حیقت همان طور که گفتیم سر نترس داشت و سعی می کرد همیشه حرفش را بزند و آدم مسئولیت پذیری هم بود و در مقابل مسئولیتهای که به او واگذار می شد واقعا احساس مسئولیت می کرد و توتن این را که عدهای تحت فرماندهی اش باشند حیطه نظارتی داشته باشد و بتواند عدهای را رهبری بکند یعنی به نظر من توان رهبری گروه را حداقل می دانم داشت و می توانست آنها را راهنمایی بکند.

 

ورودش به بسیج و بحث جبهه و فعالیتهای در ارتباط با جبه و جنگ از همان سال 60 بود.

ما هر مقوع که می دیدیم یک پایش تو جبهه بود یک پایش اینجا بود. بعد اینکه دانشگاه هم قبول شد ه بود در تهران درس می خواندو درسش را ول کرد و رفت به جبهه که فکر می کنم همان اواخری بود که به شهادت رسید.ولی زیاد شاید بگویم از سال 61 که پایش به جبهه باز شد بحث جنگ بود ما زیاد نمی دیمش یعن حاقل در هر سال شاید چند ین ماهش را توی جبهه بود.

دیپلمشان را که به طور عادی نتوانستند بگیرند. به لحاظ آن مسئله جنگ بعد از در اواسط جنگ بود که ایشان موفق شد دیپلمش را بگیردو بعدش هم شرکت کرد در رشته خلبانی در سپاه پاسداران هم قبول شده بود بعد در رشته فیلم سازی قبول شده بود که رفت آنجا .

خودم دقیقا نمی دانم عملیات شده بود یا نشده بود من اطلاعی ندارم اون به من چیزی نگفته بود. ولی بعضا من از دوستانش می شنیدم که اون یکی دوبا ر مجروح شده که من به عنوان برادرش اطلاع خاصی ندارم.

ایشان در گردان 409 بود ، فرمانده یکی گرودانها گردان 409 را بر عهده داشتند.

این بچه، خیلی آدم اجتماعی بود خیلی آدم خوش برخوردی بود همیشه دوست داشت تو جنگ باشد، آدم شوخی بود بحث مسئولیتش اصلا مطرح نبود با همه جدی رفیق بود. و لذا بچه ها هم به همان نسبت این را دوست داشتند. الان که حتی بعد از چندین سال است که هنوز که هنوز هست که به شهادت رسیده هنوز بعضی اوقات من دوستانش را می بینم همیشه حداقل یک خدابیامرزی براش می گویند و این نشان دهنده این هست که حداقل با مردم یک برخورد خوب و انسانی داشت.

درست دو سه ماه قبلش یعنی فکر می کنم دی ماه 66 بود بند یک برگ ماموریت از زاهدان گرفتم به جبهه اعزام شدم و مستقیم هم رفتم به جبهه و گفتم بروم به گردان 409 و در گروهان خود اخوی شهید بهمنی بتوانم آنجا یک چند ماهی در جبهه باشم. وقتی من آنجا نتوانستم ایشان را ببینم ما یکی دو روز ماندیم آنجا تا ایشان از جایی که رفته بودند مطلع شدند که من آمدم خیلی ناراحت شد. یادم هست آمد و خیلی با هم به قولی مجادله کردیم که چرا آمدی تو تازه ازدواج کردی خیلی ها هستند که مجردند می آیند و من هستم توی یک خانواده نمی شود دو نفر باشند و ما یک شهید دادیم و من مصر بودم که باید بایستم و اشکالی ندارد . شهید بهمنی رفت و خلاصه به فرمانده گردان حاج محب فارسی خیلی صحبت کرد و پا فشاری کرد که حاج آقای فارسی گفتند که شما باید برگردین چون از یک خانواده دو نفر با توجه به اینکه یک شهید دادین نمی شه نگه داریم. خلاصه ما با ترفند و خلاصه هر جور کلک بود عذر ما را خواستند. یادم می آید وقتی می خواستیم با هم خداحافظی بکنیم ما را تا نصفه راه با موتور آورد و سر یک دو راهی بود که آنجا ماشینهایی می آمدند شاید بگویم آخرین باری بود که من در جبهه اون خدابیامرز و دیدم. وقتی می خواستیم خداحافظی بکنیم ناخواسته خدا شاهد هست اشکها از چشممان می ریخت هم از او و هم از من، هرکار می کردم خودم را کنترل بکنم نمی شد. همدیگر را بغل کردیم و خلاصه حدود 10 دقیقه ای همین جور اشک می ریختیم . دیگر حتی خداحافظی هم نکردیم و من سوار ماشینی شدم و آمدم که ایشان بعدش یک سری آمدند زاهدان و یک چند روزی بودند و عملیات یادم می آ ید از این منطقه می خواست انجام شود و به حساب در این مقطع زمانی که متاسفانه به دلیل لو رفتن عملیات ،عملیات لغو شدو بعد از یک محور دییگر که همان غرب کشور استان سلیمانیه بود از انجا شروع شد . این آخرین باری بود که من ایشان را دیدم و اتفاقا یادم می اید سالگرد شهید فرزاد ما بود شهید محمد خدمتتان عرض کنم ما سر مزار بودیم اعلام کردند گردان 409 وارد زاهدان می شود . عید بود و می خواستیم سالشان را برگذارکنیم . مادرم گفت که فرامرز هم دارد می آید. الحمدالله بعد من اتفاقا با چند تا از دوستانش دیدم آمدند سر مزار و چیزی نگفتند. گفتند گردان دارد می آید . اتفاقا من رفتم سر پلیس راه و آنجا ایستادیم همه توی اتوبوس ها رد می شدند و من سراغ فرامرز این ورو اون ور . گفتند که نیست توی اتوبوس بعدی . اتوبوسها هم آمدند و رد شدند و خلاصه از این بنده خدا خبری نشد و همین طور توی ذهنم افتاد توی قلبم یک چیزی ساعقه ای خورد و یکی از دوستانش آمد که فرامرز مجروح شده و در بیمارستان مازندران هست . بعد از چند روز ما می خواستیم برویم منطقه که خبر آوردند به شهادت رسیده و جنازه اش را می خواهند به زاهدان بیاورند .

ما خیلی تلاش کردیم که همان اوایل به شهادت رسیده بود نحوه به شهادت رسیدنشان را البته با توجه به اینکه جنازه اش را که ما دیدیم مشخص نبود که روی مین رفته یک پا کلا نداشت. پای چپش به طور کامل نبود پای راستش خیلی آسیب دیده بود. دست راستش قطع شده بود و خیلی ترکش هم توی صورتش بود . معلوم بو د شیمیایی هم شده بود که ظاهر امر که روی مین رفته ولی خوب من از دوستانش به طور دقیق متوجه نشدیم بالاخره این جریان به شهادت رسیدن اخویمان به چه نحوی بود ه ولی خوب مشخص بود که ،چون همیشه پیش قدم بود در همه کاره و من مطمئن هستم آن شب هم پیشقدم بود که خوب قسمتش هم بوده که به شهادت برسد

:: موضوعات مرتبط: خاطرات , زندگی نامه الف--ج , وصیت نامه الف--ج ,
:: برچسب‌ها: شهدای زاهدان , وصیت نامه , خاطرات , زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1403
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : چهارشنبه 05 آذر 1393 | نظرات (3)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

معبر سایبری بی سنگر در تاريخ : 1393/09/11 - - گفته است :
مسلم زمان خود را یاری کنید اینجا کوفه نیست ...

بروزیم و منتظر حضور شما [گل]

شاخه طوبی در تاريخ : 1393/09/10 - - گفته است :
آقا وقــتی دعـای شهادت میــکنم

حــس میکنـَم تبســم میــکنــی و میـگویی

اندازه ات نیــست هنــوز

آقــا به سادگــی هـای دلـم نخنـــد

تنــها دلخــوشی ام

همین است . .
سلام علیکم.این هفته مهمان شهید آویش هستیم منور فرمایید.

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت