شب قبل از عمليات فتح المبين، عراق حمله كرد. من مجروحي را كول كردم تا او را
به عقبه منتقل كنم. در مسير بازگشت در شيار، به يكي از عراقي ها برخوردم.
اسلحه نداشتم. مانده بودم چه كنم كه فوري از بالاي كانال سنگي برداشتم و در مشت گرفتم.
او که فكر مي كرد نارنجك دارم، دست هايش را بالا برد. او را به سنگر فرماندهي بردم.
زماني كه سلاح و تجهيزاتش را در سنگر فرماندهي از او مي گرفتند، نگاهش متوجه دست
من شد كه كلوخي در آن بود. به نشانة حسرت و تأسف آه عميقي كشيد.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ودلنوشته ها ,
خاطرات ,
:: برچسبها:
شهدا ,
:: بازديد از اين مطلب : 988
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 15