آن شب مادر مسعود هراسان از خواب پريد در خواب ديده بود که گروهي فرياد مي زنند
شهيدان زنده اند الله اکبر، همان روزها خبر شهادت گروهي از رزمندگان که ظاهرا مسعود
هم با آنان بوده در عمليات ميمک در شهر پيچيده بود و آن روز در واقع روز تشييع
جنازه مسعود بود.
وقتي که به همراه خانواده مسعود به مقر سپاه رفتيم فهميديم که جنازه اي در کار نيست
مادر مسعود هم مرتب مي گفت که مسعود شهيد نشده و کسي سياه نپوشد، زيرا شهيد زنده
است همان روز خبر سلامتي مسعود به ما رسيد و مردم شهر و خانواده خيلي خوشحال شدند
بعد از مدتي در اولين تماس تلفني که با مسعود در بيمارستان صحبت کردم با صدايي ضعيف
ولي سرشار از عشق به مولايمان حضرت وليعصر (عج) از عنايات و توجهات خاص ايشان برايم
مي گفت چند روز بعد که به بيمارستان تهران منتقل شد براي ملاقات رفتيم باورم نمي شد
مسعود من با بدني مجروح و سر و صورت سوخته که اصلا شناخته نمي شد روي تخت خوابيده
بود دلم مي خواست گريه کنم اما مسعود با روحيه اي بالا و صورتي که به زور مي خنديد
به من نگاه کرد او مي خواست به قول خودش نمره 20 بگيرد دوباره به عقب برگردد و اين
بار با عشق تنها عشق به ديدار معبود بشتابد.

راوي:همسر شهيد مسعود پرویز
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ودلنوشته ها ,
خاطرات ,
:: برچسبها:
شهدا ,
مسعود پرویز ,
خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 995
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 10