آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

نام: محمد

شهرت: بیات

نام پدر:-

تاريخ تولد: 1342

محل تولد: بداغ‌آباد

تاريخ شهادت: 28/8/1360

محل شهادت:--

محل دفن:گلستان شهدای زرین‌شهر

 

آينه سوز و ساز خود را نشكست                        عهد دل سرفراز خود را نشكست

تير از پي تير  از هوا مي‌باريد                       مي‌ديد، ولي نماز خود را نشكست

ن.بهرامی

خاطره شهادت اين شهيد، ظهر روز عاشورای کربلا را در يادها زنده مي‌كند. حضرت اباعبدالله­ الحسين(ع)و ياران با‌وفايش در ظهر عاشورا ايستادند تا زيبا‌ترين نماز را به درگه حق اقامه كنند. شهید محمد بیات و همرزمانش هم همان حرکت سالار شهیدان را در جبهه و در مقابل دشمن در حالی که در زیر باران گلوله بودند، انجام دادند.  

آري قصه شهادت محمد بيات نيز ماجرایي شنيدني‌است كه نماز ظهر عاشورا را به نماز ظهر جبهه‌هاي حق عليه باطل پيوند مي‌زند.

محمد بيات در سال 1342 در محله بداغ­آباد در خانواده‌اي محروم و مذهبي ديده به جهان گشود. در همان محل دوران كودكي و تحصيلات ابتدایي را به پايان رسانيد و براي ادامه تحصيلات راهي محله وينيچه شد. او هر روز پیاده مسیر بداغ‌آباد تا وینچه را برای خواندن درس طی می­کرد تا توانست دوران راهنمایی را به پایان برساند. او مصمم بود ادامه تحصيل بدهد و چون به رشته فني بسيار علاقه‌مند بود، در امتحانات ورودی هنرستان شرکت کرد و با قبولی در امتحانات، توانست برای ادامه تحصیلاتش به زرین‌شهر برود و پس از طي دوره هنرستان، موفق به گرفتن مدرك ديپلم فني شود. او از همان كودكي به انجام فرايض دینی علاقه داشت و به‌خصوص به فراگيري كتاب خدا، قرآن مجيد عشق مي‌ورزيد. همين امر باعث شد درجواني معلم قرآن بشود.

 شهيد محمد بيات تدریس قرآن را از بچه‌هاي فاميل و محل شروع كرد. او نه تنها به آنها خواندن قرآن را مي‌آموخت، بلكه آنها را به خواندن نماز و به‌جا‌آوردن فرايض ديني و همچنين خواندن دروس مدرسه نيز تشويق مي‌كرد.

  او در بسيج نيز ثبت نام كرده بود و تا پاسي از شب در كتابخانه مسجد محل فعاليت مي‌كرد. در مسجد محل نيز كلاس قرآن تشكيل داده بود و به علاقه‌مندان، قرآن آموزش مي‌داد. شهيد محمد بيات از همان اول انقلاب خطوط انحرافي را مي‌شناخت و خادمان به انقلاب را از خائنان تشخيص مي‌داد. به دليل همين شناخت سياسي به رهبر كبير انقلاب حضرت امام خميني(ره)و شهيد رجایي و شهيد با‌هنر عشق مي‌ورزيد.

او هميشه در نظرها و صحبت‌هايش مخالفت خود را با بني‌صدر اعلام مي‌كرد.

حالا زمان انتخاب بود. محمد بايد انتخاب مي‌كرد: ادامه تحصيل دهد يا براي دفاع از حريم ميهن اسلامي راهي جبهه‌هاي حق عليه باطل شود. او راه دوم را انتخاب كرد. هرچند پدرش به او توصيه مي‌كرد كه درسش را ادامه بدهد و بعد از پايان تحصيلات به جبهه برود، ولي او در جواب پدرش مي‌گفت: براي درس‌خواندن وقت هست، ولي براي دفاع از ميهن اسلامي وقت بسيار تنگ است و نبايد به دشمن امان داد؛ فعلاً انقلاب اسلامی به فداكاري جوانان اين مرز و بوم نیاز دارد و ما بايد امر امام را در عزيمت به جبهه اطاعت كنيم.

سرانجام آرزوي محمد برآورده شد و در مهر 1360 يعني يك‌سال پس از شروع جنگ، به جبهه حق عليه باطل اعزام شد.

او مدتي كه در جبهه بود، مردانه كمر به رزم با دشمن بست و در اين عرصه از هيچ فداكاري و رويارویي با دشمن دريغ نکرد. نامه‌هايی كه هر از گاهي از جبهه به خانواده مي‌نوشت، سرشار از نصايح مذهبي و انساني بود. او در جبهه نيز هنگام اوقات شرعي بانگ الله‌اكبر سر مي‌داد و همه را به نماز جماعت فرا مي‌خواند. در نامه‌هايی كه براي خانواده مي‌فرستاد، خطاب به پدرش نوشته بود: خون ما كه از خون علي‌اكبر امام حسين(ع)رنگين‌تر نيست! ما حتي يك تار موي آن بزرگوار نمي‌شويم پس ما نيز آماده‌ايم تا جان خود را فداي دين خدا و ميهن اسلامي بكنيم، و شما از اين موضوع ناراحت نباشيد كه ما شهيد بشويم. شهيد محمد بيات آخرين اذان خود را با بانگ بلند سر داد؛ اذاني به سرخي افق اذاني كه طنين آن تا عرش خدا بالا رفت و صداي الله‌اكبر آن را فرشته‌هاي آسمان شنيدند و شايد در يك هم‌صدایي موزون فرشتگان نيز تكراركردند اذان مكبر عشق را.

آري اذان محمد كه به رسالت رسول خدا حضرت محمد مصطفي(ص)شهادت داد، ناگهان سوت خمپاره‌ایي فضاي جبهه را شكافت و تركش آن گلوي مؤذّنِ عشق را نشانه گرفت و اذان محمد سرخ‌ترين اذان شد و لحظاتي بعد محمد در خون خود غلطيد و روحش به دنبال صداي آسماني‌اش به آسمان پرواز كرد.

آري محمد در ظهر 28/8/60 نداي حق را لبيك گفت و رفت تا اذان ناتمامش را در صف فرشتگان خدا بخواند. بدن پاك اين مؤذن شهيد، بر دستان پاك مردم اين ديار در 30/8/60 تشييع و درگلستان شهدای زرین‌شهر به خاك سپرده شد.



:: موضوعات مرتبط: آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه الف--ج , شهدای دیزیچه , شهدای دیزیچه ,
:: برچسب‌ها: شهدای اصفهان , شهدای مبارکه , شهدای دیزیچه , وصایا , زندگی نامه , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 1370
|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 2
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : پنجشنبه 08 بهمن 1394 | نظرات (1)
نوشته شده توسط : محسن

فرامرز بهمني در سال 1342 در شهر زاهدان در خانواده اي متوسط چشم به جهان گشود. دوران دبستان و راهنمايي را در زادگاهش پشت سر گذاشت و در دوره ي دبيرستان به جبهه اعزام گرديد، و دو بار مجروح شد.

در رشته ي فيلم سازي تحصيل را ادامه داد. وي اوقات فراغت خود را به تربيت جوانان شهر زاهدان و فعاليت در بسيج مي گذراند و همواره به تشکيل کلاس هاي فرهنگي مبادرت مي ورزيد.

فرامرز مدتي در اداره ي کل بازرگاني استان به کار اشتغال داشت. تا آن که سرانجام حدود يک سال پس از شهادت برادر بزرگوارش، فرزاد، در عمليات والفجر ده در منطقه ي خرمال بر اثر برخورد با مين در سن بيست و چهار سالگي در سال 1366 به شهادت رسيد.

وصيت نامه :

ياران به سوي شما مي آيم. به آن دياري که در آن مردن بي معناست، آن جايي که مردانشان تکبير گويان به سوي قله ي بلند يگانگي پرواز مي کنند. آن جا که عشق با فنا شدن معني مي شود.



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , زندگی نامه الف--ج , وصیت نامه الف--ج ,
:: برچسب‌ها: شهدای زاهدان , وصیت نامه , خاطرات , زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1403
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : چهارشنبه 05 آذر 1393 | نظرات (3)
نوشته شده توسط : محسن
"شهدا","زندگی نامه شهدا","وصیت نامه شهدا","گوشه نما وبلاگ مذهبی","خاطرات طنز"


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , وصیت نامه , زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1095
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 4
تاريخ انتشار : پنجشنبه 24 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
"شهدا","زندگی نامه شهدا","وصیت نامه شهدا","گوشه نما وبلاگ مذهبی","خاطرات طنز"


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , سنگر خاطره , شهدا , رهروان شهدا ,
:: بازديد از اين مطلب : 1093
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 13
تاريخ انتشار : چهارشنبه 23 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
خاطرات


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ,
:: برچسب‌ها: خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 981
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : یکشنبه 20 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

تاريخ تولد : 1336

محل تولد : كرمان /بافت /قنات ملك

تاريخ شهادت : مهر/1363

محل شهادت : ارتفاعات ميمك

بهار سال 1336 در روستاي قنات ملك شهرستان بافت، گل وجود احمد به شكو فه نشست. تحصيلات ابتدايي را در محل تولد خود گذراند و به منظور ادامه تحصيل روانه شهر كرمان شد. كار و تحصيل در كنار هم از او فردي سخت كوش ساخت. شركت در جلساتي مذهبي مو جب آشنايي او با روحانيون مبارز كرمان شد. با فرا رسيدن بهارسال 1375 او يكي از برگزاركنندگان تظاهرات مردمي در كرمان بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي، احمد راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد. از آنجا كه در سنگر علم و تحصيل نيز سخت مي كوشيد در يكي از رشته هاي مهندسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. اما دفاع از ميهن او را ملزم به ماندن در جبهه كرد. سرانجام در مهر ماه سال 1363 روح احمد سليماني جانشين ستاد و معاون اطلا عات و عمليات لشكر 41 ثارالله از ارتفاعات ميمك به سوي آسمان پرگشود و نامش بر بلندترين قله ها درخشيدن آغاز كرد. روحش شاد.


روز عروسي او

گفتم احمد جان، حالا ديگر وقتش است يك آبگوشتي به قوم و خويش خود بدهي! گفت: «علي تمام دارايي من سيصد تومان است اگر عروس سيصد توماني پيدا كردي، من آماده ام.» و خلاصه با چند نفر از دوستان آنقدر در گوشش خوانديم تا رضايت داد. گفت: «از دختر عمه ام فاطمه خواستگاري كنيد.» فرداي روز خواستگاري با ماشين محمد سازمند به رابر رفتند و به عقد همديگر در آمدند. آشپزي عروسي با من بود. خيلي سرحال بودم. ديگ هاي جلوي خانه پدرش روي آتش بود و بوي برنج تو محل پيچيده بود. وقتي دست زدند و كل كشيدند فهميديم داماد را آورده اند. ملاقه به دست به پيشوازش دويدم ديدم اي داد بي داد! داماد با همان لباس جبهه است. با پيراهن فرم سپاه و شلوار خاكي! داد زدم: «مرد حسابي اين ديگه چه وضعيه؟ من تمام هنر آشپزي ام را امروز رو كرده ام آن وقت تو يك دست كت و شلوار پيدا نكردي بپوشي؟» لبخند مليحي زد و گفت: «چكار كنم علي آقا، پاسدارم ديگه!»


توسل

بيماري سختي داشتم، ديگر از دكترها نااميد شده بودم. همسرم علي در تدارك سفر به تهران بود تا پيش دكترهاي آنجا برويم. اما خودم مي دانستم بي فايده است. گفتم: «من نمي آيم.» گفت: «پس مي خواهي چكار كني؟ من كه نمي توانم دست روي دست بگذارم و همين طور شاهد آب شدنت باشم؟» گفتم: «من را ببر قنات ملك. اگر شفا نگرفتم ديگر بي خودي پولت را خرج دوا و دكتر نكن. بدان كه ديگر خوب شدني نيستم.» به هر زحمتي كه بود خودم را رساندم بر مزار شهدا و رفتم سر قبر احمد. گفتم: «احمد منم زهرا مي شناسي؟ يادت هست آن روز كه مجروح بودي و آمدي خانه ما، قرار شد من، خواهر تو باشم. تو هم برادر من؟ احمد دكترها جوابم كرده اند، بچه كوچك دارم، تو از خدا براي خواهرت شفا بخواه!» وقتي كه دلم خالي شد و مي خواستم برگردم، خودم فهميدم، حالم دارد خوب مي شود. الان كه ده سال از آن روز گذشته حتي يكبار هم به دكتر مراجعه نكرده ام.


آن روز گرم تابستان

بعداز ظهر يك روز گرم تابستان بود، در عقبه بوديم، همه پادگان در خواب بودند چون با آتشي كه از آسمان مي باريد غير از خواب كار ديگري نمي شد كرد. اما ديدم جلوي ستاد شلوغ است و بچه ها پابرهنه در بيرون ايستاده اند. كسي گفت: «رضايي دير رسيدي؟ بچه هاي ستاد همه خواب بوده اند، يكي شان كه بيدار مي شود مي بيند يك مار بزرگ روي شكم احمد آقا چنبر زده. بقيه را بيدار مي كند. عقل هايشان را روي هم كنار مي گذارند تا كارهايي بكنند. نه جرأت مي كنند احمد آقا را بيدار كنند و نه جرأت مي كنند مار را بكشند. در هر دو صورت احتمال خطر براي احمد آقا بود. تا اين مار خوابش را كه مي كند مي آيد پايين و جلوي چشمان از حدقه درآمده اينها مي خزد و مي رود بيرون!» احمد آقا هم كه حالا بيدار شده بود وقتي حال و روزم را ديد خنديد. گفتم: «تو نيز ديدي.» گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان من كسي است كه مرگ و زندگي مار هم به دست اوست!»


نويد شهادت

خيلي خوشحال بودم. بعد از مدت ها باز هم چهره اش مي خنديد. فهميدم كه بايد خبري باشد. بالاخره آن قدر از زير زبانش حرف كشيدم كه دانستم در جزيره خواب مي بيند و يك منطقه نيزاري است هر جا كه قدم مي گذارد متوجه آدمهايي مي شود كه فقط سر اسلحه شان پيداست. خيال مي كند در محاصره دشمن است. اما يك تعداد جوان خوش سيما بلند مي شوند و مي گويند: «ما محافظ توييم!» مي گويد: «من محافظ مي خواهم چكار؟ من آمده ام شهيد شوم!» يكي از آنها مي گويد: «آرام باش، به موقعش شهيد هم مي شوي. اما الان وقتش نيست.» مي گفت به پاي جوان افتادم و دامنش را گرفتم و گفتم: «راستش را بگو.» گفت: «تو شهيد مي شوي اما نه تو اين عمليات.» احمد خيلي خوشحال شد رو كرد و گفت: «آقا فرود، آن روز يعني مي رسد.»



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , زندگی نامه ز--ظ ,
:: برچسب‌ها: شهدای کرمان , شهدای میمک , وصیت نامه , زندگی نامه , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 887
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
تاريخ انتشار : جمعه 18 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

همه از ناوچه اوزا وحشت داشتيم. پيام آمد كه اين ناوچة دشمن به سمت ما مي آيد. گلوله هاي ما در حال اتمام بود. فرمانده تصميم عجيبي گرفت؛ گفت: «در رادار اوزا حتما مشخص شده ايم، حال اگر با سرعت به سمت آنها حركت كنيم، با شناختي كه از عراقي ها دارم حتما فكر مي كنند ناوچه كلاس پيكان است و فرار مي كنند.»




:: موضوعات مرتبط: خاطرات , عملیات عاشورا ,
:: برچسب‌ها: خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 890
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5
تاريخ انتشار : پنجشنبه 17 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

نام پدر : عبداله

محل تولد : شهرستان مشهد

تاريخ تولد : 20/09/29

تاريخ شهادت : 29/07/63

محل شهادت : ميمک

مسؤليت : جانشين گردان

عضويت : بسيجي

يگان : تيپ21 امام رضا

گلزار : شهداي باختران


لحظه و نحوه شهادت

گوينده :محمد حسن مكمل جعفر آباد

قبل از عمليات عاشورا كه در مهر ماه سال 63 در منطقه عمومي ميمك انجام گرفت . شهيد حجت زريني بعنوان مسوول محور درتي 21 امام رضا (ع) خدمت مي كرد بنده بي سيم چي ايشان بودم . از من خواست در صورتي كه به فيض عظماي شهادت نايل شدم ايشان را شفاعت كنم . با اين تعبير:( سيد جان قول بدهد مرا در فرداي قيامت شفاعت كني ) من نيز در جواب گفتم : از كجا معلوم كه بنده شهيد شوم . شايد شما نيز شهيد شديد و من لياقت آن را نداشته باشم . خلاصه قرار بر اين شد كه هر كس شهيد شود ، ديگري را شفاعت كند . آري ، خداوند تبارك و تعالي عامي را لايق شهادت ندانست و در روز دوم عمليات در جريان پاتك عراقي ها يك گلوله خمپاره 60 در يكي ، دو متري ايشان ، من و شهيد علي حافظي فرود آمد و در اثر اصابت تركش به ماسه نفر ، حجت زريني بلافاصله به فيض عظماي شهادت نايل آمد (تركش به سر مبارك ايشان اصابت كرد ) و پس از آن كه صدا زدم حجت ، حجت، ديگر جوابي نشنيدم و متوجه شدم كه به آرزوي خود رسيده است .


لحظه و نحوه شهادت

شهيد حافظي از آن طرف محور گروهان خودش را به محلي كه ما بوديم رسانده بود . او ديده بود كه نيروهاي عراق دارند به سوي تنگه در قسمت گرگني مي آيند و ارتباط بي سيم هم قطع شده بود و نمي شد كه بيايند و خبر بدهند كه بابا اين تنگه را مواظب باشيد . وقتي آمد گفت : چكار مي كنيد ؟ گفتم : هيچي بحمد الله جلوي تنگه را گرفتيم. گفت : من به خاطر همين آمدم . گفتم : خاطرتان جمع باشد . آنجا الان به لطف خدا ، گورستان عراقي ها شده است . بعد از حدود چند دقيقه ديدم شهيد حجت زريني آمد و با شهيد حافظي صحبت كرد . خاكريز دو جداره اي داشتيم كه بهترين خاكريزي بود كه تا آن زمان در جنگ زده شده بود . بلافاصله شهيد زريني و بي سيم چي اش و شهيد حافظي به آن طرف خاك ريز رفتند و اين طرف هم من و شهيد دوست بين ايستاده بوديم و منتظر بوديم كه ببينيم روي گرگني چه اتفاقي افتاده است ، كه يك مرتبه يك گلوله تانك به پشت خاك ريزي كه شهيد حافظي و بقيه رفته بودند خورد و گرد و خاك زيادي بلند شد و تعدادي از تركشهايش هم دقيقا از روي سر ما رد شد . آنقدر گرد و خاك بلند شده بود كه ما ديگر هيچ جا را نمي ديديم . يك دفعه متوجه شدم شهيد حافظي دستش را گرفته و خود را به اين

طرف خاك ريز انداخت . دويدم و زير بغلش را گرفتم . و گفت : مرا رها كن . برو ببين حجت چكار شد ؟ رفتم ببينم كه حجت چه شده است . ديدم يك بسيجي جوان 15_16 ساله از آن طرف خاكريز خودش را اين طرف انداخت و دستش را هم گرفته بود . گفتم : پسر جان چي شده ؟ گفت : من هيچي . اما برويد ببينيد كه آقا حجت چكار شده اند . با هر دو نفرشان كه برخورد كردم گفتند : برويد بينيد كه حجت چه كار شده است . سريع پريدم و به آن طرف رفتم . ديدم شهيد حجت خم شده و سرش را در بين زانوهايش فرو برده و بادگير سبز رنگي كه به تن داشت ، مي سوخت . بلافاصله خودم را به آن طرف خاك ريز رساندم و صدا زدم : دوست بين پيتهاي آب را زود بياور . سعي مي كردم به خاطر موقعيت شهيد حجت زريني آهسته صحبت كنم كه نيروها زياد متوجه نشوند . چون حجت زريني مسؤول محور و از بچه هاي كرمانشاه بود . شهيد دوست بين دو پيت آب را دستش گرفته بود و پشت سر من آمد . گفتم اين سردار حجته ، زود آبها را روي سرش بريز . آتش را خاموش كرديم ، دست و پاي شهيد زريني را گرفتيم و داخل يك چاله تانك ايشان را گذاشتيم . به شهيد دوست بين گفتم : حالا ايشان را مي گذاريم تا بعد از پاتك دشمن با آمبولانس يا اينكه همراه برادران امداد به عقب ببريم . بعد خدمت شهيد حافظي آمدم ، ديدم ايشان تركش خورده است . دستهاي ايشان هم از قبل مجروح بود و حتي دكتر به ايشان اجازه حضور در جبهه را نداده بود . گفتم : برادر علي چكار شده ايد . گفت مرا رها كن . بگو حجت را چكار كردي ؟ گفتم : حجت حالش خوب است . برادر علي شما بياييد به عقب برويد گفت : نه من همين جا مي مانم. گفتم : اينجا مانده ايد كه چه كار كنيد ؟گفت : يعني نمي توانم از سنگر بيرون بيايم ؟ گفتم : مي خواهيد بياييد بيرون كه چه كار كنيد ؟ شما با اين حالتان نمي توانيد كاري بكنيد . ايشان تا پايان پاتك دشمن در منطقه ماندند . بعد دوباره گفت : حجت چه شده ؟ گفتم : حجت شهيد شد . سپس ايشان و بي سيم چي شهيد حجت را با آمبولانس به عقب فرستادم .



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , زندگی نامه ز--ظ ,
:: برچسب‌ها: شهدای مشهد , شهدای میمک , عملیات عاشورا , خاطرات , زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1151
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 11
|
مجموع امتياز : 24
تاريخ انتشار : پنجشنبه 17 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

نام پدر : عباس

محل تولد : شهرستان كاشمر روستاي دهنو

تاريخ تولد : 05/03/51

تاريخ شهادت : 28/07/63

محل شهادت : ميمک عاشورا

مسؤليت : مخابرات و بي سيم

شغل : دانش آموز

عضويت : بسيجي

يگان : تي 18 جوادالائمه


خاطرات مبارزاتي،سياسي

هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده بود كه روزي برادرم علي اكبر مقدار زيادي عكس و اعلاميه حضرت امام (ره) را آورد به منزل و بهمن سپرد گفت اينها را مخفي كن تا بعدا بين افراد توزيع كنم من هم گرفتم و داخل گندم ها اعلاميه ها را مخفي كردم يك روز ماموران شاه به خانمان ريختند ومنزل را مورد بازرسي قرار دادند در آن لحظه علي اكبر نبود آنها هم نتوانستند اعلاميه ها را پيدا كنند و بعدا علي اكبر به كمك دوستانش اعلاميه ها و عكس ها را توزيع نمودند

گوينده:زهرا خائف - خواهر


خواب و روياي ديگران در مورد شهيد

مرحوم پدرم مدتي را در بستر بيماري به سر برد كه بعدا همان بيماري علت فوت او شد يك شب پدرم خواب ديده بودند كه شهيد ، عزيز برادرم علي اكبر آمده و دو عدد سيب به او مي دهد و مي گويد پدرجان اين سيب را بخور و پدرم هم يكي را مي خورد و يكي ديگر را به خود علي اكبر برمي گرداند و علي اكبر هم سيب را از او مي گيرد كه پدرم از خواب بلند مي شود و بعد از مدتي دار فاني را وداع گفت و به برادرم ملحق شد.





:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه چ--ر , عملیات عاشورا ,
:: برچسب‌ها: شهدای کاشمر , وصیت نامه , خاطرات , عملیان عاشورا , فرماندهان شهید ,
:: بازديد از اين مطلب : 1087
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 4
تاريخ انتشار : پنجشنبه 17 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
http://up.rahro313.ir/up/montaghem-fateme/khaterat/5.jpg


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , تصویری ,
:: بازديد از اين مطلب : 1699
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 13
تاريخ انتشار : یکشنبه 13 مهر 1393 | نظرات (1)
نوشته شده توسط : محسن
چله شهادت


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: شهدا , دفاع مقدس , رهروان شهدا , زیارت عاشورا , دعای شهادت , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 1140
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : جمعه 11 مهر 1393 | نظرات (1)
نوشته شده توسط : محسن

با تشکیل اتحادیه انجمن های اسلامی وعضو شدن انجمن های اسلامی علوی و روستاهای دیگر در اتحادیه انجمن های اسلامی منطقه اردهال علی اصغر کوچکترین عضو انجمن اسلامی روستای علوی بود علی اصغر همیشه جلوتر ازهمه در اردوهای دیدار باخانواده شهدا به اتوبوس سوار می شد . او جو ان فعالی درانجمن اسلامی علوی بود ایشان در تشویق مردم روستای علوی به انجمن اسلامی بسیار تلاش می کرد خوب بیاد دارم پیشنهاد  دهنده تاسیس كتابخانه در آستانه مبارکه علی بن امام محمد باقر علیه السلام و روستای علوی ایشان بودند حتی روزی به این حقیر گفت: آقای اکبری را بفرست کاشان تا تابلوی کتابخانه باقرالعلوم را درست کند دو سه سالی ایشان در انجمن باجدیت تمام کارکرد ایشان در عملیات رمضان جانباز شدند و مجددا به جبهه رفتند و شهید شدند سال بعد در ایام نورز برای اولین اردوی دیدار ازخانواده شهدا به مزار شریف اودر روستای علوی رفتیم همه او را دوست داشتند و بامداحی یکی ازبرادران روستای بهار اردهال ناله وشیون وزجه برای این عزیز درروستای علوی بلند شد . تازه متوجه شدیم این عزیز درمیان مردمش چقدر محبوب وعزیز بوده است . روحش شاد خاطرات وحرکات اوهمیشه درذهن ماست روحش شاد



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه الف--ج ,
:: برچسب‌ها: شهدای علوی , شهدای روستای علوی , زندگی نامه , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 1214
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5
تاريخ انتشار : سه شنبه 01 مهر 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

بسم ربالشهداءوالصدیقینشهید رحیم مسعودی علوی

زندگی شهداء همه اش خاطره است ولی به پیشنهاد و درخواست دوستان از من تقاضا شد خاطره ای را ذکر کنید تا در سایت شهدای روستای علوی استفاده شود.
 سید رحیمدر کاشان مشغول فعالیت بودند و پنج شنبه شبها که به علوی می آمدند، بنده حقیر در خدمت ایشان بودم.سید رحیمهم همانندسید احسانبه فکر انقلاب و امام بودند و جلسه ای که پنج شنبه ها برگزار می شد و از کاشان برای تدرس جوانها به روستا می آمدند، ایشان عضو فعال این جلسه بودند و با اساتید آن همکاری می کردند و احترام خاصی برای جوانان قائل بودند. به من وشهیدسید احسانمی گفت کهافراد را با اسم خوب و آقا صدا بزنیدو می گفت بگوئید حسین آقا و نگوئید حسین. به استاد خویش (آقای خندان) علاقه عجیبی داشت و خیلی از صحبت های خود را با ایشان در میان می گذاشت.
در علوی هم که بودند به فعالیت های انقلابی مشغول بودند. من یادم هست که ساعت ها را باشهیدعلی اصغر تقی زادهسپری می کردند و والده من نگران از دیر آمدنش می شد و مرا می فرستاد دنبال ایشان که در خانه قدیمی پدرشهیدعلی اصغر تقی زادهدر وسط علوی بود. در کتابخانه عمومی روستای علوی که در حسینیه روستا واقع شده بود، به عنوان عنوان یکی از اعضای اصلی و از بنیانگزاران آن بود و همچنین در جلسه قرائت قرآن علویهای مقیم کاشان نقش بسزایی داشت که از زبان دوستان ایشان بسیار شنیده شده است.
به مادرم می گفت:5 تا پسر داری، باید 2 تا از آنها را در راه اسلام بدهیو همینطور هم شد و وصفیات ایشان در ملاقات با امام زمان زبانزد خاص و عام می باشد. جلسه ای از تلویزیون پخش می شد که حضرت امام و آقای رجایی و بنی صدر در آن حضور داشتند وشهیدسید رحیممی گفت:ادب، متانت و احترام رجائی را ببین و بنی صدر را هم ببین. شهید رجایی دو زانو و مؤدب در برابر حضرت امام نشسته بودند ولی بنی صدر با بی احترامی در مقابل امام نشسته بود. آینده نگری و بینش عجیبی که ایشان از وقایع داشتند و بعداً هم معلوم شد بنی صدر به عنوان یک عنصر نفوذی از منافقین در بین جامعه وارد شده بود و نیت پلید ایشان به همه ثابت شد. خلاصهشهیدسید رحیمدر سال 1361 در عملیات رمضان مفقود شد و بعد از 13 سال جنازه او به وطن بازگشت. هرچند خاطرات بیشتر راباید از دوستان جستجو کنید؛ از جمله دوستان ایشان حاج محمود رمضانی و حسین آقا کاظمی.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: شهدای علوی , شهدای روستای علوی , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 1059
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 4
تاريخ انتشار : شنبه 29 شهریور 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره نویسی برش زدن قسمتی از تاریخ گذشته است،مشکل است که بتوان خاطره ای را با همه ابعاد زمانی و  مکانی اش به دیگران انتقال داد، افرادی که خاطره ای را می خوانند یا می شنوند سعی می کنند فضای پیرامونی آن را با تخیلات خود شکل دهند و از پیش فرض ها و تحلیل های خود در درک خاطره بهره ببرند بنابراین خواندن تاریخ و تحلیل حوادث کمک موثری در فهم خاطره ها خواهد داشت. با این مقدمه کوتاه برویم سراغ موضوع اصلی از اولین شهید ور سفلی و ذکر خاطراتی درباره او. همه می‌دانیم که اولین شهید ور سفلی در انقلاب اسلامی یکی از روحانیون به نام شیخ حسین آقاگلی (بهرامی) بوده‌اند که در22 بهمن ماه 1357 در جنگ و گریز با ماموران رژیم ستم شاهی در شهرک دولت آباد تهران به شهادت رسیدند. برگشت به بیش از دو دهه از تاریخ گذشته و نوشتن از آن دوره، با توجه به حوادث متعددی که پی در پی پیش آمده کمی مشکل به نظر می رسد اما بنده سعی می کنم چند خاطره کوچک را از آن دوران بنویسم. اولا جناب شیخ شهید ما در دورانی پا به حوزه‌ی علمیه گذاشتند که اوج خفقان و استبداد طاغوت زمان و رژیم پهلوی بود، دورانی که به حوزه آمدن و درس خواندن نه تنها آب و نانی نداشت که طعنه‌ها و زخم زبانهای فراوانی حتی از خودی‌ها و نزدیکان در پی داشت. لذا انگیزه‌ی افراد در آن دوره صد در صد به دور از پیدا کردن مقام و موقعیت و... بوده است. سوِء تفاهم نشود نباید چنین برداشت کرد که خدای ناکرده آنان که الان پا به حوزه می گذارند انگیزه‌های مادی دارند ولی باید پذیرفت که الان شرایط خیلی فرق کرده. آن چه بنده به خوبی به یاد دارم ، آن سالی که شیخ حسین وارد حوزه علمیه قم شد ما در مدرسه ستّیه واقع در میدان میر قم حجره داشتیم، محل تحصیل ما مدرسه آیت الله گلپایگانی در خیابان شهدا(صفاییه) بود، این زمان مصادف بود با سال های 54 و 55 به بعد. مدرسه دیگری که زیر نظر آیت‌الله گلپایگانی اداره می شد مدرسه‌ای بود به نام الوندیه در خیابان چهارمردان(خیابان انقلاب فعلی) بدون اغراق عرض کنم که شیخ حسین در درس خواندن تلاش زیادی می‌کرد به خوبی یادم هست که کتاب سیوطی را زیر بغل می‌گرفت و مرتب به کتابخانه‌ی فیضیه می‌رفت و درس‌ها را با هم‌دوره‌ای‌های خودش بحث می‌کرد. طلبه‌ای بود فعال و کوشا و با روحیه بالا، در همان زمان که اینجانب با جناب شیخ حامد بهرامی و شیخ شکرالله بهرامی و شیخ حسین در یک حجره در همان مدرسه ستیه زندگی می‌کردیم یک بار ماموران ساواک به مدرسه ریختند و تمام حجره‌ها از جمله حجره ما را گشتند، در آن موقع داشتن رساله یا عکس امام یا هر یک از مبارزان و زندانیان سیاسی جرم بزرگی محسوب می شد، خوشبختانه چیزی به دست نیاوردند. سال 56 که جوانه‌های انقلاب در شهر مقدس قم زده شد هیچکس باور نمی‌کرد که آن حرکت‌های کوچک به تدریج تبدیل به طوفانی بشود و قدرتمندترین رژیم منطقه‌ی خاورمیانه را نابود کند از 19 دی 56 تا ماه‌هایی از اوایل سال 57 در شهر قم به صورت ممتد تظاهرات و راه‌پیمایی  هایی برگزار می‌شد تنها در تبریز و یزد دو مراسم چهلم برای شهدا برگزار شد و در شهرهای دیگر چندان خبری نبود مهمترین کاری که آن زمان لازم بود انجام بگیرد معرفی امام و رهبری او بود. این کار با پخش رساله و عکس امام شروع شد پخش عکس امام کار خطرناکی بود کمتر کسی جرأت می‌کرد عکس و رساله امام را همراه داشته باشد شروع این کار از قم  و از مدرسه خان (روبروی حرم) و از سوی عده‌ای از جوانان قم بود که شیخ حسین یکی از همین افراد یعنی در تکثیر عکس و اعلامیه‌های امام نقش بسیار فعالی داشت. شیخ حسین خصالتاً آدم متهور، بی‌باک و نترسی بود.

جریان انقلاب کم‌کم بالنده‌تر شد و در یکی از این راهپیمایی‌ها مردم به طرف مدرسه فیضیه که از سال 54 از سوی رژیم بسته شده بود رفتند پیشاپیش تظاهرات، شیخ حسین و دوستانش بودند. اولین فردی که از درب مدرسه‌ی فیضیه (واقع در میدان آستانه) که دري دولنگه و آهنی کوچک بود بالا رفت شیخ حسین بود او و دوستانش مدرسه فیضیه را گشودند و از آن تاریخ مدرسه فیضیه به روی طلاب باز شد و دیگر هم بسته نشد.

شهيد حسين بهرامي

یکی از کارهایی که در آن دوره صورت می گرفت ضربه زدن به رژیم شاهی از طریق حمله به بانک‌ها و آتش زدن آن‌ها بود چون چیز دیگری در دسترس نبود. شیخ حسین از جلوداران و فعالان این بخش از کار نیز بود بانک سر چهارمردان و مابقی بانکهایی که در خیابان چهارمردان بودند بیشترین ضربه‌ها و آتش‌سوزی‌ها را به خود دیدند خیابان چهارمردان به دلیل کوچه‌های متعدد و باریک خود بهترین مکان برای تظاهرات و جنگ و گریز با گاردی‌های شاهنشاهی بود. یک شب در یکی از همین حملات به بانک‌ها و تعقیب و گریزها دامنه تظاهرات و حمله به محله دروازه ری کشید و یک ساختمان بانک که در خیابان 7 متری قرار داشت به آتش کشیده شد که در اینجا نیز شیخ حسین حضور داشت.

شیخ حسین  واقعاًَ به نابودی رژیم عقیده  داشت. کم‌کم بچه‌ها به فکر افتادند که با دست خالی نمی‌شود، ساختن کوکتل، تیر و کمان و... شروع شده بود، یادمان هست که شیخ حسین سفارش یک شمشیر آهنی داده بود حالا درست یادم نیست درست کرد یا نه ظاهراًَ درست کرده بود و می‌گفت با همین شاه را می‌کشیم و...

با گسترش انقلاب و برقراری حکومت نظامی در شهر قم برای اولین بار حکومت نظامی اعلام شد. شیخ حسین با همان روحیه شجاعانه‌ای که داشت روز اعلام حکومت نظامی سوار بر دوچرخه‌اش شد و در خیابان اراک به سمت سه راه غفاری(سه راه خورشید) و چهار راه سعیدی حرکت کرد و در آن موقع منزلی بود در کوچه حرم‌نما (روبروی پل آهنچی) که  از جمله آقایان شیخ حامد بهرامی و شیخ شکرالله بهرامی آن جا حجره داشتند و ما هم گاهی پیش آنها می رفتیم و آن شب شیخ حسین آن جا بود و صبح با دوچرخه رفت بیرون. مابقی طلبه‌ها نیز در آن کوچه به سمت خیابان‌می آمدند و احیاناً با پرتاب سنگ و دادن شعار با ماموران درگیر می‌شدند. فکر می‌کنم همان روز بود که در کوچه‌ی آبشار پسر آقای خزعلی شهید شدند که ما رفتیم و از نزدیک آثار به جا مانده از آن شهید را دیدیم.

یکی از کارهایی که بعضی از بچه‌ها در آن زمان انجام می‌دادند این بود که به تظاهرات و راهپیمایی در تهران مي‌رفتند. شروع تظاهرات و راهپيمايي در تهران از شهریور57 و به دنبال برگزاری نماز عید فطر بود که 17 شهریور نقطه عطفی شد و از آن تاریخ به صورت مداوم راهپیمایی‌ها در تهران و سایر شهرها ادامه یافت مخصوصاً هنگام ورود امام(ره) به تهران از سایر شهرها و حتی روستاها به تهران آمده بودند و در این دوره نیز شیخ حسین بیشتر فعالیت خود را در تهران متمرکز کرده بود و تا 22 بهمن نیز در تهران بود که در همان روز آن طور که شنیدم سعی کرده که از نرده های پاسگاه ژاندارمری واقع در دولت آباد بالا رود كه با گلوله یکی از ماموران به شهادت می‌رسد. روحش شاد باد. ببخشید کمی طولانی شد، فرصت بازنویسی نبود خداوند ما را از لغزشها حفظ کند و با شهیدان راه خودش محشور گرداند.

علی جان کریمی25/10/80

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: شهدای ورین , شهدای محلات , خاطرات , شهید حسین آقا گلی ,
:: بازديد از اين مطلب : 1021
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 3
|
مجموع امتياز : 3
تاريخ انتشار : جمعه 28 شهریور 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
قبل از پیروزی انقلاب سپاه دانش تشکیل داده بودند . دو معلم زن بی حجاب به روستا آورده بودند تا به بچه ها درس بدهند مردم روستا از این مساله ناراحت بودند گفتند اینها نباید اینجا باشند.
یک روز به حاجی گفتم می آیی در یک برنامه ای شرکت کنی؟ گفت: بله؛ من دنبال این جور کارهایم. تو انجمن که یک حالت هیاتی داشت فعالیت های سیاسی داشتیم . یک بار به حاجی گفتم: تاج الدین می خواهیم یک نامه به این معلم ها بنویسیم که حجابشان را رعایت کنند چه جوری نامه را به آنها بدهیم؟ گفت: شما نامه را بنویسید من راهش را می دانم. گفتم آخر می خواهیم از راه معمولی باشه. گفت من یک راهی می دانم خیلی هم قانونی نامه را می نویسیم می گذاریم توی کفش هایشان . چند بار نامه نوشتیم وبه آنها رساندیم از همین راه . به رئیسشان شکایت کردند.
آنها وقتی آمدند گفتند ما که جز حرف خوب توی این نامه ها نمی بینیم. راست می گفت آخر ما نامه را از قول حضرت فاطمه "سلام الله علیها" نوشته بودیم:................


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه الف--ج ,
:: برچسب‌ها: شهدای محلات , شهدای ورین , شهدای اسلام , خاطرات , زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1106
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 13
تاريخ انتشار : چهارشنبه 19 شهریور 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

كريم اندرابي در كردستان مجروح شد.

قرار بود بعد از عمليات به مرخصي بيايد من به ايشان زنگ زدم و گفتم:

شما هيچ وقت بد قولي نمي كرديد. ايشان فرمودند:

چون مجروح شده بودم و مي دانستم مادر و پدرم مريض هستند گفتم:

اگر بيايم و اين حال من را ببينند حالشان بدتر مي شود

قول داد هر وقت مجروحيش خوب شد به مرخصي می آيد و بعد از 15 روز وقتي كه دو پايش مجروح شده بود بازگشت.

گوينده :فاطمه حاجي بيگو



:: برچسب‌ها: شهید اندرابی , شهدای میمک , شهدای نیشابور , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 847
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 6
تاريخ انتشار : دوشنبه 17 شهریور 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن


بخشی از خاطرات شهید یونس بهرامی


در زمان انقلاب جزء اولین کسانی بود که مرگ بر شاه گفته و از مدرسه فرار کرده بود.

رئیس مدرسه از ور علیا تا ور سفلی به دنبالش دویده بود، ولی موفق به گرفتنش نشده بود.

بعد از آن هم دیگر به مدرسه نرفت و درگیر مسائل انقلاب بود.


اوائل انقلاب با برخی از جوانان روستا از جمله شهید «احمد ظهرابی» و شهید «حاج تاج الدین بیگی» به محلات رفتند و مجسمه شاه را از یکی از میدان های محلات پائین کشیده بودند. آن وقت چهارده سال بیشتر نداشت و مادرش منعش کرده بود، ولی یونس گفته بود «خطری نداره» و رفته بود. همیشه هم یک ذغال همراهش بود و هرجا می رفت می نوشت: «مرگ بر شاه»
در محیط مدرسه با همه می جوشید؛ هم با مذهبی ها و هم با کسانی که چهره مذهبی نداشتند، حتی بیشتر سمت غیر مذهبی ها می رفت. وقتی مادرش به او گفت «اینها نمی توانند با شما رفیق باشند» گفته بود: «اتفاقاً باید اینها را رفیق خودمان کنیم تا رنگ و خوی مذهبی پیدا کنند.»
قبل از اینکه بنی صدر رئیس جمهور شود، می گفت: «این به درد ریاست جمهوری نمی خورد و نباید بهش رأی داد! شرایط طوری است که امام نمی توانند این موضوع را اعلام کنند، ولی ما باید به وظیفه خودمان عمل کنیم.» آن موقع بعضی بزرگترها حرفش را نمی پذیرفتند و می گفتند: «تو بچه ای، نمی فهمی.» ولی وقتی امام بنی صدر را عزل کردند، از او عذرخواهی کردند.
در روستا فعال بود و کار فرهنگی می کرد. بالای بام خانه اذان می گفت. اوائل جنگ با بعضی بچه ها با موضوع بازرگان، صدام و فرار شاه، برای مردم تئاتر اجرا می کردند. هم وقایع سیاسی را بازسازی می کردند و هم موجبات خنده دیگران را فراهم می کردند. یونس گاهی نقش شاه را بازی می کرد. بعداً حتی ماجرای مک فارلین هم نمایشنامه شد و برخی از همین شهدا و مردم، کارگردانی و بازیگردانی آن را بر عهده گرفته و به صورت تئاتر در روستا اجرا می کردند.
کمی که گذشت ماجرای تئاتر جدی تر شد و سپاه محلات برای اجرای بهتر، امکانات و لوازم داد. توی مدرسه روستا صحنه نمایش درست کردند و خیلی مفصل تر اجرا کردند. آوازا تئاتر به اطراف رسید و از چند جا دعوتشان کردند و برای اجرا به روستاهای اطراف رفتند.


از وقتی جنگ شروع شد، آتش جبهه در درونش شعله ور شده بود و آرام وقرار نداشت. چندبار مراجعه کرده بود برای اعزام، ولی قبولش نمی کردند. چون سنش زیر 15 سال بود همه مانعش می شدند، ولی فایده نداشت.
یکبار همراه مادرش به تشییع جنازه یکی از شهدای ور علیا می رود و پس از بازگشت به مادرش می گوید: «دیدی مادر شهید وقتی جنازه فرزندش را دید چه کرد؟ گفت خدایا، این قربانی را از ما قبول فرما!» وصیت کرد که اگر شهید شد مادرش چنین کند.
نهایتاً رفته بود سپاه قم و هرجور بود اسمش را نوشت و بعد از آموزش اعزام شد. پانزده روز بیشتر در جبهه نبود که در محمدیه دارخوین شهید شد. دو سه روز قبل از شهادت زخمی شده بود و یکی از همرزمانش به وی گفته بود که «آقا یونس! شما زخمی شده ای و دیگه باید برگردی عقب.» ولی قبول نکرده بود و مانده بود.


نشریه امتداد، شماره 40، صفحه 39

برگرفته از:varshahid.ir




:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: شهدای ورین , شهدای محلات , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 1106