اسمش عبدالمطلب بود،کرو لال بود.پسر عموش غلام رضا هم شهید شده بود.یه روز عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلامرضا نشست،بغل دست قبر این شهید با انگشت چارچوب قبر کشید،روش نوشت :شهید عبدالمطلب اکبری،بعد اشاره کرد نگاه کنید!ما هم گفتیم چی میگی بابا!!!؟محلش نذاشتیم.طفلک سرش رو پایین انداخت رفت.رفت جبهه،ده روز بعد پیکرش رو آوردند دقیقا همون جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.توی وصیت نامه اش نوشته بود:یک عمر هر چی جدی گفتم به شوخی گرفتند....اما مردم!حالا که مارفتیم بدونید،هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت:تو شهید میشی.جای قبرم رو هم بهم نشون داد،این رو هم گفتم اما باور نکردید!