|
|
محل تولد: روستاي موسي آباد از توابع اسدآباد.
تاريخ و محل شهادت: 25/7/63 - جبهه ميمك - ايلام .
وصيت نامه :
سلام و درود بر پدران و مادراني كه فرزنداني پاك و شايسته تحويل جامعه اسلامي دادند.
پدرجان دلم مي خواهد موقعي كه به
جنازه من مي رسي بگويي خدايا اين قرباني را از من بپذير و هيچوقت غم و
اندوه به خود راه ندهي و قدم هايت را در راه به هدف رساندن انقلاب اسلامي
استوارتربرداري و از مادرم مي خواهم كه او نيز رنج و زحمتي كه براي من
كشيده حلال كند.
... تا هنگامي كه رهنمودهاي امام
را گوش كنيد هيچ خطري نمي تواند انقلاب اسلامي را از پاي درآورد و از شما
ملت ايران مي خواهم كه با وحدت هر چه بيشتر دست جنايتكاران شرق و غرب را از
سر اين ملت اسلامي كوته كنيد و با روحانيت مبارز و در خط امام هميشه در
تماس باشيد.
من راضي نيستم كه براي تشييع جنازه ام كساني شركت كنند كه ضد ولايت فقيه و اسلام و انقلاب اسلامي ايران هستند.
:: موضوعات مرتبط:
زندگی نامه الف--ج ,
وصیت نامه الف--ج ,
عملیات عاشورا ,
:: برچسبها:
شهدای اسد آباد ,
شهدای میمک ,
عملیات عاشورا ,
:: بازديد از اين مطلب : 975
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 6
تاريخ تولد : 1336
محل تولد : كرمان /بافت /قنات ملك
تاريخ شهادت : مهر/1363
محل شهادت : ارتفاعات ميمك
بهار سال 1336 در روستاي قنات ملك
شهرستان بافت، گل وجود احمد به شكو فه نشست. تحصيلات ابتدايي را در محل
تولد خود گذراند و به منظور ادامه تحصيل روانه شهر كرمان شد. كار و تحصيل
در كنار هم از او فردي سخت كوش ساخت. شركت در جلساتي مذهبي مو جب آشنايي او
با روحانيون مبارز كرمان شد. با فرا رسيدن بهارسال 1375 او يكي از
برگزاركنندگان تظاهرات مردمي در كرمان بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و
آغاز جنگ تحميلي، احمد راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد. از آنجا كه در
سنگر علم و تحصيل نيز سخت مي كوشيد در يكي از رشته هاي مهندسي دانشگاه
اصفهان پذيرفته شد. اما دفاع از ميهن او را ملزم به ماندن در جبهه كرد.
سرانجام در مهر ماه سال 1363 روح احمد سليماني جانشين ستاد و معاون اطلا
عات و عمليات لشكر 41 ثارالله از ارتفاعات ميمك به سوي آسمان پرگشود و نامش
بر بلندترين قله ها درخشيدن آغاز كرد. روحش شاد.
روز عروسي او
گفتم احمد جان، حالا ديگر وقتش
است يك آبگوشتي به قوم و خويش خود بدهي! گفت: «علي تمام دارايي من سيصد
تومان است اگر عروس سيصد توماني پيدا كردي، من آماده ام.» و خلاصه با چند
نفر از دوستان آنقدر در گوشش خوانديم تا رضايت داد. گفت: «از دختر عمه ام
فاطمه خواستگاري كنيد.» فرداي روز خواستگاري با ماشين محمد سازمند به رابر
رفتند و به عقد همديگر در آمدند. آشپزي عروسي با من بود. خيلي سرحال بودم.
ديگ هاي جلوي خانه پدرش روي آتش بود و بوي برنج تو محل پيچيده بود. وقتي
دست زدند و كل كشيدند فهميديم داماد را آورده اند. ملاقه به دست به پيشوازش
دويدم ديدم اي داد بي داد! داماد با همان لباس جبهه است. با پيراهن فرم
سپاه و شلوار خاكي! داد زدم: «مرد حسابي اين ديگه چه وضعيه؟ من تمام هنر
آشپزي ام را امروز رو كرده ام آن وقت تو يك دست كت و شلوار پيدا نكردي
بپوشي؟» لبخند مليحي زد و گفت: «چكار كنم علي آقا، پاسدارم ديگه!»
توسل
بيماري سختي داشتم، ديگر از
دكترها نااميد شده بودم. همسرم علي در تدارك سفر به تهران بود تا پيش
دكترهاي آنجا برويم. اما خودم مي دانستم بي فايده است. گفتم: «من نمي آيم.»
گفت: «پس مي خواهي چكار كني؟ من كه نمي توانم دست روي دست بگذارم و همين
طور شاهد آب شدنت باشم؟» گفتم: «من را ببر قنات ملك. اگر شفا نگرفتم ديگر
بي خودي پولت را خرج دوا و دكتر نكن. بدان كه ديگر خوب شدني نيستم.» به هر
زحمتي كه بود خودم را رساندم بر مزار شهدا و رفتم سر قبر احمد. گفتم: «احمد
منم زهرا مي شناسي؟ يادت هست آن روز كه مجروح بودي و آمدي خانه ما، قرار
شد من، خواهر تو باشم. تو هم برادر من؟ احمد دكترها جوابم كرده اند، بچه
كوچك دارم، تو از خدا براي خواهرت شفا بخواه!» وقتي كه دلم خالي شد و مي
خواستم برگردم، خودم فهميدم، حالم دارد خوب مي شود. الان كه ده سال از آن
روز گذشته حتي يكبار هم به دكتر مراجعه نكرده ام.
آن روز گرم تابستان
بعداز ظهر يك روز گرم تابستان بود،
در عقبه بوديم، همه پادگان در خواب بودند چون با آتشي كه از آسمان مي
باريد غير از خواب كار ديگري نمي شد كرد. اما ديدم جلوي ستاد شلوغ است و
بچه ها پابرهنه در بيرون ايستاده اند. كسي گفت: «رضايي دير رسيدي؟ بچه هاي
ستاد همه خواب بوده اند، يكي شان كه بيدار مي شود مي بيند يك مار بزرگ روي
شكم احمد آقا چنبر زده. بقيه را بيدار مي كند. عقل هايشان را روي هم كنار
مي گذارند تا كارهايي بكنند. نه جرأت مي كنند احمد آقا را بيدار كنند و نه
جرأت مي كنند مار را بكشند. در هر دو صورت احتمال خطر براي احمد آقا بود.
تا اين مار خوابش را كه مي كند مي آيد پايين و جلوي چشمان از حدقه درآمده
اينها مي خزد و مي رود بيرون!» احمد آقا هم كه حالا بيدار شده بود وقتي حال
و روزم را ديد خنديد. گفتم: «تو نيز ديدي.» گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان من
كسي است كه مرگ و زندگي مار هم به دست اوست!»
نويد شهادت
خيلي خوشحال بودم. بعد از مدت ها
باز هم چهره اش مي خنديد. فهميدم كه بايد خبري باشد. بالاخره آن قدر از زير
زبانش حرف كشيدم كه دانستم در جزيره خواب مي بيند و يك منطقه نيزاري است
هر جا كه قدم مي گذارد متوجه آدمهايي مي شود كه فقط سر اسلحه شان پيداست.
خيال مي كند در محاصره دشمن است. اما يك تعداد جوان خوش سيما بلند مي شوند و
مي گويند: «ما محافظ توييم!» مي گويد: «من محافظ مي خواهم چكار؟ من آمده
ام شهيد شوم!» يكي از آنها مي گويد: «آرام باش، به موقعش شهيد هم مي شوي.
اما الان وقتش نيست.» مي گفت به پاي جوان افتادم و دامنش را گرفتم و گفتم:
«راستش را بگو.» گفت: «تو شهيد مي شوي اما نه تو اين عمليات.» احمد خيلي
خوشحال شد رو كرد و گفت: «آقا فرود، آن روز يعني مي رسد.»
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ,
زندگی نامه ز--ظ ,
:: برچسبها:
شهدای کرمان ,
شهدای میمک ,
وصیت نامه ,
زندگی نامه ,
خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 889
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
نام پدر : عبداله
محل تولد : شهرستان مشهد
تاريخ تولد : 20/09/29
تاريخ شهادت : 29/07/63
محل شهادت : ميمک
مسؤليت : جانشين گردان
عضويت : بسيجي
يگان : تيپ21 امام رضا
گلزار : شهداي باختران
لحظه و نحوه شهادت
گوينده :محمد حسن مكمل جعفر آباد
قبل از عمليات عاشورا كه در مهر
ماه سال 63 در منطقه عمومي ميمك انجام گرفت . شهيد حجت زريني بعنوان مسوول
محور درتي 21 امام رضا (ع) خدمت مي كرد بنده بي سيم چي ايشان بودم . از من
خواست در صورتي كه به فيض عظماي شهادت نايل شدم ايشان را شفاعت كنم . با
اين تعبير:( سيد جان قول بدهد مرا در فرداي قيامت شفاعت كني ) من نيز در
جواب گفتم : از كجا معلوم كه بنده شهيد شوم . شايد شما نيز شهيد شديد و من
لياقت آن را نداشته باشم . خلاصه قرار بر اين شد كه هر كس شهيد شود ، ديگري
را شفاعت كند . آري ، خداوند تبارك و تعالي عامي را لايق شهادت ندانست و
در روز دوم عمليات در جريان پاتك عراقي ها يك گلوله خمپاره 60 در يكي ، دو
متري ايشان ، من و شهيد علي حافظي فرود آمد و در اثر اصابت تركش به ماسه
نفر ، حجت زريني بلافاصله به فيض عظماي شهادت نايل آمد (تركش به سر مبارك
ايشان اصابت كرد ) و پس از آن كه صدا زدم حجت ، حجت، ديگر جوابي نشنيدم و
متوجه شدم كه به آرزوي خود رسيده است .
لحظه و نحوه شهادت
شهيد حافظي از آن طرف محور گروهان
خودش را به محلي كه ما بوديم رسانده بود . او ديده بود كه نيروهاي عراق
دارند به سوي تنگه در قسمت گرگني مي آيند و ارتباط بي سيم هم قطع شده بود و
نمي شد كه بيايند و خبر بدهند كه بابا اين تنگه را مواظب باشيد . وقتي آمد
گفت : چكار مي كنيد ؟ گفتم : هيچي بحمد الله جلوي تنگه را گرفتيم. گفت :
من به خاطر همين آمدم . گفتم : خاطرتان جمع باشد . آنجا الان به لطف خدا ،
گورستان عراقي ها شده است . بعد از حدود چند دقيقه ديدم شهيد حجت زريني آمد
و با شهيد حافظي صحبت كرد . خاكريز دو جداره اي داشتيم كه بهترين خاكريزي
بود كه تا آن زمان در جنگ زده شده بود . بلافاصله شهيد زريني و بي سيم چي
اش و شهيد حافظي به آن طرف خاك ريز رفتند و اين طرف هم من و شهيد دوست بين
ايستاده بوديم و منتظر بوديم كه ببينيم روي گرگني چه اتفاقي افتاده است ،
كه يك مرتبه يك گلوله تانك به پشت خاك ريزي كه شهيد حافظي و بقيه رفته
بودند خورد و گرد و خاك زيادي بلند شد و تعدادي از تركشهايش هم دقيقا از
روي سر ما رد شد . آنقدر گرد و خاك بلند شده بود كه ما ديگر هيچ جا را نمي
ديديم . يك دفعه متوجه شدم شهيد حافظي دستش را گرفته و خود را به اين
طرف خاك ريز انداخت . دويدم و زير
بغلش را گرفتم . و گفت : مرا رها كن . برو ببين حجت چكار شد ؟ رفتم ببينم
كه حجت چه شده است . ديدم يك بسيجي جوان 15_16 ساله از آن طرف خاكريز خودش
را اين طرف انداخت و دستش را هم گرفته بود . گفتم : پسر جان چي شده ؟ گفت :
من هيچي . اما برويد ببينيد كه آقا حجت چكار شده اند . با هر دو نفرشان كه
برخورد كردم گفتند : برويد بينيد كه حجت چه كار شده است . سريع پريدم و به
آن طرف رفتم . ديدم شهيد حجت خم شده و سرش را در بين زانوهايش فرو برده و
بادگير سبز رنگي كه به تن داشت ، مي سوخت . بلافاصله خودم را به آن طرف خاك
ريز رساندم و صدا زدم : دوست بين پيتهاي آب را زود بياور . سعي مي كردم به
خاطر موقعيت شهيد حجت زريني آهسته صحبت كنم كه نيروها زياد متوجه نشوند .
چون حجت زريني مسؤول محور و از بچه هاي كرمانشاه بود . شهيد دوست بين دو
پيت آب را دستش گرفته بود و پشت سر من آمد . گفتم اين سردار حجته ، زود
آبها را روي سرش بريز . آتش را خاموش كرديم ، دست و پاي شهيد زريني را
گرفتيم و داخل يك چاله تانك ايشان را گذاشتيم . به شهيد دوست بين گفتم :
حالا ايشان را مي گذاريم تا بعد از پاتك دشمن با آمبولانس يا اينكه همراه برادران امداد به عقب ببريم .
بعد خدمت شهيد حافظي آمدم ، ديدم ايشان تركش خورده است . دستهاي ايشان هم
از قبل مجروح بود و حتي دكتر به ايشان اجازه حضور در جبهه را نداده بود .
گفتم : برادر علي چكار شده ايد . گفت مرا رها كن . بگو حجت را چكار كردي ؟
گفتم : حجت حالش خوب است . برادر علي شما بياييد به عقب برويد گفت : نه من
همين جا مي مانم. گفتم : اينجا مانده ايد كه چه كار كنيد ؟گفت : يعني نمي
توانم از سنگر بيرون بيايم ؟ گفتم : مي خواهيد بياييد بيرون كه چه كار كنيد
؟ شما با اين حالتان نمي توانيد كاري بكنيد . ايشان تا پايان پاتك دشمن در
منطقه ماندند . بعد دوباره گفت : حجت چه شده ؟ گفتم : حجت شهيد شد . سپس
ايشان و بي سيم چي شهيد حجت را با آمبولانس به عقب فرستادم .
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ,
زندگی نامه ز--ظ ,
:: برچسبها:
شهدای مشهد ,
شهدای میمک ,
عملیات عاشورا ,
خاطرات ,
زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1154
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 11
|
مجموع امتياز : 24
تاريخ انتشار : پنجشنبه 17 مهر 1393 |
نظرات (0)
|
|
نام پدر : احمد
محل تولد : شهرستان مشهد
تاريخ تولد : 15/10/40
تاريخ شهادت : 01/08/63
محل شهادت : ميمک
منطقه : ميمك
مسؤليت : جانشين محور عمليات
عضويت : كادر
يگان : لشكر 5 نصر
گلزار : حرم مطهر امام رضا
همت در رفع مشكل ديگران
يكروز زمستاني با يك موتور هندا مي
رفتم كه ديدم برادر رثايي كنار خيابان منتظر ماشين ايستاده است . به ايشان
گفتم : كجا مي روي ؟ ايشان گفت: مي خواهم بروم ساختمان گفتم : از ملك آباد
مي خواهي بروي ساختمان چكار ؟ خانه تان كه اين طرف است، يك مقداري سر به
سرش گذاشتم ، بعد ايشان گفت : آقاي برونسي به مأموريت رفته مي خواهم بروم
برفهاي خانه اشان را بيندازم . خوش به حال آقاي برونسي ، بيا برفهاي خانه
ما را بينداز . ايشان را سوار كردم و به طرف ساختمان به راه افتاديم . در
راه كه مي رفتيم به چند منزل از بسيجي هايي كه خود و پدرانشان جبهه بودند
سر زد و برفهاي منازل آنها را نيز انداخت تا به منزل شهيد برونسي رسيديم ،
از همت و اراده ايشان واقعا بدنم به لرزه افتاد .
امر به معروف و نهي از منكر
يكروز به همراه چند نفر نشسته
بوديم و وقت گذراني مي كرديم برادر رثايي آمد نشست و بعد از اينكه سورة
والعصر را براي ما خواند گفت : بابا خدا دارد قسم مي خورد كه ما داريم ضرر
مي كنيم . چرا حاليتون نمي شود ؟ خدا دارد قسم مي خورد ، دروغ نمي گويد .
دارد به عصر و زمان قسم مي خورد كه داريد ضرر مي كنيد ، پس بيائيد عمل صالح
را پيدا بكنيد و وقتتان را بيهوده نگذرانيد .
سعه صدر
يادم است يكشب اسراي بعثي شلوغ
كردند و پادگان را به هم ريختند و با توجه به اينكه خوب نيروهاي ما تعصبي
بودند، سريع يك تعدادي از بسيجي ها را از پادگان خارج كرديم چون اگر اسراي
بعثي و بسيجي ها با هم درگيري شدند قتل و عام عجيبي را رخ مي داد. دو سه
نفر از بچه هاي ما خواستند كه بروند در قسمتي كه سيم خاردار داشت و اسرا
بودند كه درگيري را خاموش كنند . چون ما آنجا رفت وآمد نداشتيم . يكي از
افرادي كه براي اين موضوع به قسمت اسراي بعثي رفت آقاي رثايي بود . هزار و
خورده اي اسير بودند كه بعثي هايشان عصبي شده بودند و به حضرت امام توهين
مي كردند و به نفع صدام شعار مي دادند من از پشت سيم خاردار آن شب مي ديدم
كه درگيري بود و مسؤول ارتش با ايشان صحبت كرد و 10-15 نفر از اسرايي كه
غير قابل كنترل بودند را به آقاي رثايي دادند و ايشان با آن افراد تا جايي
كه امكان داشت با ايما و اشاره صحبت كرد و آنها را از آن درگيري خارج كرد .
درسخت ترين شرايط . برادر رثايي با مديريتي كه داشت عصبي نشد و كنترل از
دستش خارج نشد . گاهي هم كه ما عصبي مي شديم و تو گوش كسي مي زديم توبه مي
كرديم و معذرت خواهي مي كرديم ، ايشان مي گفت: اين ديگر ارزش ندارد آن ل
حظه اي كه بالايتان فشار مي آيد
خودتان را كنترل كرديد به اندازة چند سال عبادت آن كنترل ارزش دارد . اينكه
شما يك گناهي را بكني بعد بيايي توبه كني يك مقداري سبك مي شوي
شجاعت وايثار
به يادم دارم آن شبي كه برادر
رثايي مي خواست برود و در عمليات والفجر 3 شركت كند. ما به واسطه كاري كه
داشتيم مجبور نبوديم به نيروهاي عمل كننده بپيونديم . نهايتا مي رفتيم مثلا
جايي كه فرمانده گردان مي رفت . خيلي دقيق تر مي شديم مي رفتيم جايي كه
فرمانده گردان هست و كنار ايشان مي ايستاديم . ولي ان شب ديديم كه برادر
رثايي دارد مي رود و ما اصلا چنين تصميمي نداشتيم . ديدم ايشان با آقاي
كفاشان صحبت مي كند كه به جلو برود . رفتم و به ايشان گفتم : مرد حسابي ،
يك چيز واضح و آشكار است او آن بالا نشسته و داره نارنجك مي اندازد ، تو را
مي كشد ، كار عبثي است كه خودت را جلو انداخته اي . برادر رثايي گفت: اگر
همه مثل تو فكر بكنند تازه سال ديگر مشكل كله قندي حل نمي شود به برادر
رثايي گفتم : پس چكار بايد بكنند ؟ ايشان گفت: بايد مثل من فكر بكنند ، هر
كس داوطلب خودش باشد و بگويد من مي خواهم بروم و كله قندي را بگيرم بعدا
اگر يك ميليون آدم اين جا جمع نشد . يعني ايشان يك برخوردي با ما كرد كه ما
اصلا چرا رفتيم آنجا ، به ما برخورد .
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ,
زندگی نامه چ--ر ,
عملیات عاشورا ,
:: برچسبها:
شهدای مشهد ,
شهدای میمک ,
عملیات عاشورا ,
:: بازديد از اين مطلب : 1048
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 6
|
مجموع امتياز : 13
تاريخ انتشار : پنجشنبه 17 مهر 1393 |
نظرات (0)
|
|
كريم اندرابي در كردستان مجروح شد.
قرار بود بعد از عمليات به مرخصي بيايد من به ايشان زنگ زدم و گفتم:
شما
هيچ وقت بد قولي نمي كرديد. ايشان فرمودند:
چون مجروح شده بودم و مي دانستم
مادر و پدرم مريض هستند گفتم:
اگر بيايم و اين حال من را ببينند حالشان
بدتر مي شود
قول داد هر وقت مجروحيش خوب شد به مرخصي می آيد و بعد از 15
روز وقتي كه دو پايش مجروح شده بود بازگشت.
گوينده :فاطمه حاجي بيگو
:: برچسبها:
شهید اندرابی ,
شهدای میمک ,
شهدای نیشابور ,
خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 848
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 6
تاريخ انتشار : دوشنبه 17 شهریور 1393 |
نظرات (0)
|
|
تاريخ انتشار : شنبه 15 شهریور 1393 |
نظرات (0)
|
|
تاريخ انتشار : جمعه 14 شهریور 1393 |
نظرات (1)
|
|
«در عمليات عاشورا - ميمك - گردان
ثارالله در نيمه هاي شب به ستون و با استفاده از اصل غافلگيري به سمت دشمن
حركت مي كرد .
شهيد كريم اندرابي فرماندة گردان به همراه تعدادي از بچه هاي
اطلاعات عمليات چند قدمي جلوتر از گردان حركت مي كرد نزديك خاكريز دشمن
بوديم كه دشمن متوجه حضور ما شد و با تير بار و خمپارة 60 شليك مي كرد ،
يك
گلولة خمپاره در كنار شهيد اندرابي به زمين خورد و ايشان به سختي سرپا
ايستاد .
در حاليكه افرادي كه جلوي ستون بودند ، اغلب متوجه نشدند كه ايشان
مجروح شده است .
شهيد اندرابي با تمام قدرت طوري خودش را ايستاده نگه داشت
كه گويي هيچ اتفاقي نيفتاده ،
خيلي اصرار داشت كه گردان را سريعتر به هدف
برسانيم .
اكثر رزمندگان گردان ثارالله متوجه مجروحيت شهيد اندرابي نشدند
تا اينكه كل گردان به هدف رسيدند و شهيد كريم اندرابي پس از خونريزي زياد
كه او را بي رمق كرده بود ، به زمين افتاد و به شهادت رسيد .»
گوينده :امان اله حامدي فر
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ودلنوشته ها ,
خاطرات ,
:: برچسبها:
شهید اندرابی ,
خاطرات ,
شهدای میمک ,
شهدای نیشابور ,
:: بازديد از اين مطلب : 1090
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5
تاريخ انتشار : جمعه 14 شهریور 1393 |
نظرات (3)
|
|
تاريخ انتشار : چهارشنبه 13 آذر 1392 |
نظرات (0)
|
|
تاريخ انتشار : چهارشنبه 13 آذر 1392 |
نظرات (0)
|
|
بهار سال 1336 در روستاي قنات ملك شهرستان بافت، گل وجود احمد به شكو فه نشست. تحصيلات ابتدايي را در محل تولد خود گذراند و به منظور ادامه تحصيل روانه شهر كرمان شد. كار و تحصيل در كنار هم از او فردي سخت كوش ساخت. شركت در جلساتي مذهبي مو جب آشنايي او با روحانيون مبارز كرمان شد. با فرا رسيدن بهارسال 1375 او يكي از برگزاركنندگان تظاهرات مردمي در كرمان بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي، احمد راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد. از آنجا كه در سنگر علم و.....
به ادامه مطلب رجوع کنید.....
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ودلنوشته ها ,
خاطرات ,
آشنایی با شهدا زندگی نامه ,
زندگی نامه ز--ظ ,
عملیات عاشورا ,
:: برچسبها:
سردار شهید احمد سلیمانی ,
شهدا ,
دفاع مقدس ,
ایران ,
میمک ,
شهدای میمک ,
سرداران شهید ,
عملیات عاشورا ,
:: بازديد از اين مطلب : 1656
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 15
تاريخ انتشار : پنجشنبه 23 آذر 1391 |
نظرات (1)
|
|
|
|
|