آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : saboori

همونیه که تعصب داره، اعصاب هم داره

همونیه که ریش داره ، ریشه هم داره

همونیه که میل داره، تحمل هم داره

همونیه که دوست داره، اما دوست دختر نداره

همونیه که فریادش تو گلوش میمونه اما با هر فریادی هم صدا نمیشه

..."بعله!!!درکت میکنم "برادر

یادت نره در جمهوری اسلامی همه آزادندالا بچه حزب اللهی ها

((شهید آوینی))



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته ,
:: برچسب‌ها: شهید آوینی ,
:: بازديد از اين مطلب : 1168
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 8
|
مجموع امتياز : 28
تاريخ انتشار : سه شنبه 27 آبان 1393 | نظرات (1)
نوشته شده توسط : محسن

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران

از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي

از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي‌شد. من

اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني

روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي

است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند

و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟!

همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار

جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر)

پرسيدم: " آقا را مي‌شناسي؟" گفت: "سيد مرتضي آويني است."


راوی : رضا رهگذر





:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: سیدمرتضی آوینی , شهید آوینی , خاطات سید , خاطرات سید ,
:: بازديد از اين مطلب : 1152
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 15
تاريخ انتشار : دوشنبه 09 اردیبهشت 1392 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

من يه وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.
پلك كه روي هم گذاشتم "بي بي فاطمه" (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه‌ من چه كار داري؟
 من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز" بي بي "فرمود: با بچه من چه كار داري؟
براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك "بي بي" شنيدم، از خواب پريدم.
وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم.
 سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند»
 ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.
راوي:يوسفعلي ميرشكاك



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , شهید آوینی , سید مرتضی آوینی ,
:: بازديد از اين مطلب : 928
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 10
تاريخ انتشار : دوشنبه 09 اردیبهشت 1392 | نظرات (0)
پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت