يك كيسه سرم گير آورده بود. يواشكي مي رفت، پر
از آب مي كرد و مي ريخت تو دهان بچه ها.
روز اول مرداد بود. تشنگي، جان به لب همه
آورده بود.
زخمي ها همان طور افتاده بودند كف سوله.
اين همه خطر كرد ، يك بار خودش آب نخورد.
تازه
يك روز از اسارتشان مي گذشت. از صبح بر زمين ننشست. ديشب هم همه اش دنبال آب بود.
وقتي صبح شهيد شد، تشنه بود. به جاي خودش به چند نفر ديگر آب داد.
روزنامه ايران
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ودلنوشته ها ,
خاطرات ,
شهدا-عملیات ,
عملیات مرصاد ,
:: برچسبها:
خاطرات ,
عملیات مرصاد ,
تشنه لب ,
لب تشنه ,
شهدای گمنام ,
:: بازديد از اين مطلب : 875
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5