زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 9:55 بعد از ظهر
تعداد بازدید 774
|
نویسنده |
پیام |
rahroo
ارسالها : 43
عضویت: 11 /2 /1392
محل زندگی: مبارکه
تشکرها : 24
تشکر شده : 19
|
رنج های بی پایان یک شهر(به بهانه آزاد سازی خرمشهر)
اولین باری که نام خرمشهر را شنیدم، دانشآموزی بودم در سالهای نخست دبستان، روزی معلممان دست کودک سیهچرده و مغمومی را گرفته و با خود به کلاس آورد و گفت: بچهها این یکی از هموطنان و همسنوسالهای شماست که حمله دشمن به شهر و دیارش او و خانوادهاش را مجبور کرده چند ماهی به طور موقت مهمان شهر ما باشد تا روزی به همت رزمندگان کشورمان بتوانیم شهر زیبایشان را از دشمن پسگرفته و آنان را به خانه و کاشانه شان باز گردانیم.
زنگ تفریح که شد همه دور این همکلاسی جدید حلقه زدیم و او دردمندانه قصه آواره شدن شان را برای ما که از روی همدردی سراپا گوش بودیم، تعریف کرد. آنجا بود که برای نخستینبار شنیدم خرمشهر نام آن شهر زیباست. روزهای زیادی نگذشت تا در یک بعدازظهر آفتابی از رادیو بشنوم که «خونینشهر، شهر خون آزاد شد» آن روز بیدرنگ به یاد دوست خرمشهریام افتادم که حتما چقدر شاد شده و خود را برای بازگشت به شهر و دیارش آماده میکند.
سالها گذشت و جنگ هم تمام شد. با این حال ستادهای بازسازی مناطق جنگزده ازجمله خرمشهر هنوز هم فعال بودند و پذیرای کمکهای مردمی. 25سال هم گذشت، خیلی اتفاقها افتاد، خیلی طرحها و پروژهها کلنگ خورد، وعدههای زیادی بر زبان مسئولان جاری و دلهای زیادی به این وعدهها خوش شد اما... خرمشهر هنوز هم دردمند است. شهر راوی قصههای دلاورمردان تاریخ ایران این روزها درددلهای زیادی از نامهربانیها و بیاعتناییها دارد. شهر زیبای همکلاسی جنگزده من هنوز هم داغ جنگ بر سینه دارد! راستی نمیدانم آن کودک 10ساله خرمشهری که روزگاری روی یک نیمکت در کنار هم مینشستیم، سرانجام به شهر زیبایش بازگشت یا نه! نمیدانم امروز در شهر خودش زندگی میکند یا اینبار از رنج نابسامانیها و نامهربانیهای هموطنانش شهر و دیار خود را ترک کرده و مهمان همیشگی شهری دیگر شده است!
محمد باقر تهرانی
|
|
جمعه 03 خرداد 1392 - 16:15 |
|
تشکر شده: |
|
|
تشکر شده: |
1 کاربر از rahroo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
mohsen & |
|
mohsen
ارسالها : 15
عضویت: 4 /4 /1391
سن: 24
تشکرها : 10
تشکر شده : 12
|
پاسخ : 1 RE رنج های بی پایان یک شهر(به بهانه آزاد سازی خرمشهر)
خاطره با مزه
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره. - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. ....
امضای کاربر : شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. امام خمینی (ره)
|
|
چهارشنبه 15 خرداد 1392 - 09:16 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.