عضو شويد
عضويت سريع
شهید مرتضی ابراهیمیان
شهید سید هادی احمدی
شهید صادق باباعلیان
شهید اصغر باباچی
شهیدعلی تجلایی
شهیدعلی تقی پور
شهیدعلی محمدتقی پور
شهیدحسنعلی جعفری
شهید عباس حیدریان
شهید ناصر حاج هاشمی
شهید اصغر حاج هاشمی
پاسدار شهیداسماعیل خوشکام
شهیدغلامعلی خلیلی
شهید منصور رحیمی
شهیدشمس علی رجبی
شهید سيدعليرضا رحيمي
شهیدمحمدرضارحیمیان زاده
شهیدزین العابدین زینلی
شهید نیاز علی سبزه علی
شهیدغلامعلی شهریاری
شهید مهدي شريفي
شهیداکبرصداقت طالخونچه
شهیدمحسن علامی
شهید رمضانعلی عرب
شهید محمدعزیزخانی
شهید مرتضی عزیزخانی
شهید محمد علی آبادی
شهیدمحمدرضا عاقبابایی
شهید ابراهیم عبدی
جانباز شهید علی اکبر عبدی
شهید منصورعباسپورطالخونچه
شهید خلیل فاتح
شهیدغلامعلی فخار
شهید محمدعلی فرهمند
شهید صادق قاسمیان
شهید سيدتيمور قائم مقامي
شهیدحسین کاظم فرزندی
شهید علی کارگرطالخونچه
شهید رمضانعلی کبولی
شهید غلام رضا مظاهری
شهیدهوشنگ ماندیان
شهید بهرام مرادی
شهیدنعمت الله مهدوی
شهیدصفرعلی ماندیزاده
شهیدحسینعلی محمدی
شهید سید مهدی متحملیان
پاسدارشهیدکاظم نقی زاده
جانبازشهید علی اکبر نفریه
شهید علی هاشمیان
پاسدارشهیدسعیدهادیزاده
پاسدارشهیدسیدتقی هاشمی
دانشجوی شهید علی هاشمیان
سرباز شهید الله خواست یلمه
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاين
آمار بازديد
اتل متل یه بابا که اون قدیم قدیما حسرتشو می خوردن تمامی بچه ها اتل متل یه دختر دردونه باباش بود بابا هرجا که می رفت دخترش هم باهاش بود اون عاشق بابا بود بابا عاشق اون بود به گفته بچه ها: بابا چه مهربون بود یه روز آفتابی بابا تنها گذاشتش عازم جبهه ها شد دخترو جا گذاشتش چه روزای سختی بود اون روزای جدایی چه سالهای بدی بود ایام بی بابایی چه لحظه سختی بود اون لحظه رفتنش ولی بدتر ازاون بود لحظه برگشتنش هنوز یادش نرفته نشون به اون نشونه اون که خودش رفته بود آوردنش به خونه زهرا به او سلام کرد بابا فقط نگاش کرد ادای احترام کرد بابا فقط نگاش کرد خاک کفش بابا رو سرمه توچشاش کرد بابا جونو بغل زد بابا فقط نگاش کرد زهرا براش زبون ریخت دو صد دفعه صداش کرد پیش چشاش ضجه زد بابا فقط نگاش کرد اتل متل یه بابا یه مرد بی ادعا براش دل می سوزونن تمامی بچه ها اتل متل یه دختر که برعکس قدیما براش دل می سوزونن تمومی بچه ها زهرا به فکرباباست بابا توفکر زهرا گاهی به فکر دیروز گاهی به فکر فردا یه روز می گفت که خیلی براش آروز داره ولی حالا دخترش زیرش ، لگن می ذاره یه روز می گفت: دوست دارم عروسیتو ببینم ولی حالا دخترش می گه به پات می شینم می گفت : برات بهترین عروسی رو می گیرم ولی حالا می شنوه تا خوب نشی نمی رم وقت غذا که میشه سرنگ را بر می داره یک زرده تخم مرغ توی سرنگ می ذاره گوشه ی لپ بابا سرنگ رو می فشاره برای اشک چشمش هی بهونه میاره غصه نخور بابا جون اشکم مال پیازه بابا با چشماش میگه : خدا برات بسازه هر شب وقتی بابا رو می خوابونه توی جاش با کلی اندوه و غم می ره سرکتاباش " حافظ" رو برمی داره راه گلوش می گیره قسم میده حافظو " خواجه! " بابام نمیره دو چشمشو می بنده خدا خدا می کنه با آهی از ته دل حافظو وا می کنه فال و شاهد و فالو به یک نظر می بینه نمی خونه ، چرا که هر شب جواب همینه دیشب که از خستگی گرسنه خوابیده بود نیمه شبی، چه خواب قشنگی رو دیده بود تو یک باغ پر از گل پر از گل و شقایق میون رودی بزرگ نشسته بود تو قایق یه خرده اون طرف تر میون دشت لاله بابا سوار اسبه مگه میشه؟ محاله بابا به آسمون رفت تا پشت یک در رسید با دستای مردونش حلقه در رو کوبید ندایی اومد از غیب دروازه رو وا کنید مهمون رسیده از راه قصری مهیا کنید وفتی بلند شد از خواب دید که وقت اذونه عطر گل نرگسی پیچیده بود تو خونه هی بابا رو صدا کرد بابا چشاش بسته بود دیگه نگاش نمی کرد بابا چقدر خسته بود آی قصه قصه قصه یه دختر شکسّه که دستای ظریفش چند ساله پینه بسته چند سالیه که دختر زرنگ و ساعی شده از اون وقتی که بابا قطع نخاعی شده نشونه بیعته پینه دست زهرا بهترین شفاعته نگاه گرم بابا
RSS
شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات
عضويت در سايت