آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

اتل متل یه بابا 
که اون قدیم قدیما 
حسرتشو می خوردن 
تمامی بچه ها 


اتل متل یه دختر
دردونه باباش بود
بابا هرجا که می رفت 
دخترش هم باهاش بود 

اون عاشق بابا بود 
بابا عاشق اون بود
به گفته بچه ها:
بابا چه مهربون بود 


یه روز آفتابی 
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد
دخترو جا گذاشتش 


چه روزای سختی بود
اون روزای جدایی 
چه سالهای بدی بود 
ایام بی بابایی 


چه لحظه سختی بود
اون لحظه رفتنش 
ولی بدتر ازاون بود
لحظه برگشتنش 


هنوز یادش نرفته 
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود 
آوردنش به خونه 


زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد 


خاک کفش بابا رو
سرمه توچشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد 


زهرا براش زبون ریخت 
دو صد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد 


اتل متل یه بابا
یه مرد بی ادعا
براش دل می سوزونن
تمامی بچه ها 


اتل متل یه دختر 
که برعکس قدیما 
براش دل می سوزونن 
تمومی بچه ها 


زهرا به فکرباباست
بابا توفکر زهرا
گاهی به فکر دیروز 
گاهی به فکر فردا 


یه روز می گفت که خیلی 
براش آروز داره
ولی حالا دخترش 
زیرش ، لگن می ذاره 


یه روز می گفت: دوست دارم 
عروسیتو ببینم 
ولی حالا دخترش 
می گه به پات می شینم 


می گفت : برات بهترین 
عروسی رو می گیرم 
ولی حالا می شنوه 
تا خوب نشی نمی رم 


وقت غذا که میشه 
سرنگ را بر می داره 
یک زرده تخم مرغ
توی سرنگ می ذاره 


گوشه ی لپ بابا 
سرنگ رو می فشاره 
برای اشک چشمش 
هی بهونه میاره 


غصه نخور بابا جون
اشکم مال پیازه
بابا با چشماش میگه :
خدا برات بسازه 


هر شب وقتی بابا رو 
می خوابونه توی جاش 
با کلی اندوه و غم 
می ره سرکتاباش 


" حافظ" رو برمی داره
راه گلوش می گیره
قسم می‌ده حافظو
" خواجه! " بابام نمیره 


دو چشمشو می بنده
خدا خدا می کنه 
با آهی از ته دل 
حافظو وا می کنه 

 



فال و شاهد و فالو 
به یک نظر می بینه 
نمی خونه ، چرا که 
هر شب جواب همینه 


دیشب که از خستگی 
گرسنه خوابیده بود
نیمه شبی، چه خواب 
قشنگی رو دیده بود 


تو یک باغ پر از گل 
پر از گل و شقایق 
میون رودی بزرگ 
نشسته بود تو قایق


یه خرده اون طرف تر 
میون دشت لاله 
بابا سوار اسبه 
مگه میشه؟ محاله 




بابا به آسمون رفت 
تا پشت یک در رسید 
با دستای مردونش
حلقه در رو کوبید 


ندایی اومد از غیب 
دروازه رو وا کنید 
مهمون رسیده از راه 
قصری مهیا کنید 


وفتی بلند شد از خواب 
دید که وقت اذونه 
عطر گل نرگسی 
پیچیده بود تو خونه 


هی بابا رو صدا کرد 
بابا چشاش بسته بود 
دیگه نگاش نمی کرد 
بابا چقدر خسته بود 


آی قصه قصه قصه 
یه دختر شکسّه 
که دستای ظریفش 
چند ساله پینه بسته 


چند سالیه که دختر 
زرنگ و ساعی شده 
از اون وقتی که بابا 
قطع نخاعی شده 


نشونه بیعته 
پینه دست زهرا 
بهترین شفاعته 
نگاه گرم بابا 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , شعر ,
:: برچسب‌ها: شهدا , اشعار ,
:: بازديد از اين مطلب : 1116
|
امتياز مطلب : 5
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 25
تاريخ انتشار : چهارشنبه 26 مهر 1391 | نظرات (1)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

معراج الشهدا در تاريخ : 1391/08/08 - - گفته است :
شعر نه وایت زیبایی بود
اگه امکان داره در مورد آقای سپهر وشخصیتشان مطلب بگذارید
باتشکر

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت