آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن
انباردارمون گفت: " یه بسیجی اینجاست، که عوض ده تا بسیجی کار می کنه! میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟؟ "


بهش گفتم: " کو؟ کجاست؟ "


گفت: " همون که داره گونی ها رو، دو تا دو تا می بره توی انبار "


نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد . . . رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون!


تا من رو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم. می خواست کارش رو تموم کنه . . .
دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این فرمانده ی لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه . . .


گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم "


رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر  . . .


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , داستان ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , دست نوشته ها , داستان کوتاه ,
:: بازديد از اين مطلب : 920
|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 20
تاريخ انتشار : شنبه 07 اردیبهشت 1392 | نظرات (0)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت