آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

تاريخ تولد : 1336

محل تولد : كرمان /بافت /قنات ملك

تاريخ شهادت : مهر/1363

محل شهادت : ارتفاعات ميمك

بهار سال 1336 در روستاي قنات ملك شهرستان بافت، گل وجود احمد به شكو فه نشست. تحصيلات ابتدايي را در محل تولد خود گذراند و به منظور ادامه تحصيل روانه شهر كرمان شد. كار و تحصيل در كنار هم از او فردي سخت كوش ساخت. شركت در جلساتي مذهبي مو جب آشنايي او با روحانيون مبارز كرمان شد. با فرا رسيدن بهارسال 1375 او يكي از برگزاركنندگان تظاهرات مردمي در كرمان بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي، احمد راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد. از آنجا كه در سنگر علم و تحصيل نيز سخت مي كوشيد در يكي از رشته هاي مهندسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. اما دفاع از ميهن او را ملزم به ماندن در جبهه كرد. سرانجام در مهر ماه سال 1363 روح احمد سليماني جانشين ستاد و معاون اطلا عات و عمليات لشكر 41 ثارالله از ارتفاعات ميمك به سوي آسمان پرگشود و نامش بر بلندترين قله ها درخشيدن آغاز كرد. روحش شاد.


روز عروسي او

گفتم احمد جان، حالا ديگر وقتش است يك آبگوشتي به قوم و خويش خود بدهي! گفت: «علي تمام دارايي من سيصد تومان است اگر عروس سيصد توماني پيدا كردي، من آماده ام.» و خلاصه با چند نفر از دوستان آنقدر در گوشش خوانديم تا رضايت داد. گفت: «از دختر عمه ام فاطمه خواستگاري كنيد.» فرداي روز خواستگاري با ماشين محمد سازمند به رابر رفتند و به عقد همديگر در آمدند. آشپزي عروسي با من بود. خيلي سرحال بودم. ديگ هاي جلوي خانه پدرش روي آتش بود و بوي برنج تو محل پيچيده بود. وقتي دست زدند و كل كشيدند فهميديم داماد را آورده اند. ملاقه به دست به پيشوازش دويدم ديدم اي داد بي داد! داماد با همان لباس جبهه است. با پيراهن فرم سپاه و شلوار خاكي! داد زدم: «مرد حسابي اين ديگه چه وضعيه؟ من تمام هنر آشپزي ام را امروز رو كرده ام آن وقت تو يك دست كت و شلوار پيدا نكردي بپوشي؟» لبخند مليحي زد و گفت: «چكار كنم علي آقا، پاسدارم ديگه!»


توسل

بيماري سختي داشتم، ديگر از دكترها نااميد شده بودم. همسرم علي در تدارك سفر به تهران بود تا پيش دكترهاي آنجا برويم. اما خودم مي دانستم بي فايده است. گفتم: «من نمي آيم.» گفت: «پس مي خواهي چكار كني؟ من كه نمي توانم دست روي دست بگذارم و همين طور شاهد آب شدنت باشم؟» گفتم: «من را ببر قنات ملك. اگر شفا نگرفتم ديگر بي خودي پولت را خرج دوا و دكتر نكن. بدان كه ديگر خوب شدني نيستم.» به هر زحمتي كه بود خودم را رساندم بر مزار شهدا و رفتم سر قبر احمد. گفتم: «احمد منم زهرا مي شناسي؟ يادت هست آن روز كه مجروح بودي و آمدي خانه ما، قرار شد من، خواهر تو باشم. تو هم برادر من؟ احمد دكترها جوابم كرده اند، بچه كوچك دارم، تو از خدا براي خواهرت شفا بخواه!» وقتي كه دلم خالي شد و مي خواستم برگردم، خودم فهميدم، حالم دارد خوب مي شود. الان كه ده سال از آن روز گذشته حتي يكبار هم به دكتر مراجعه نكرده ام.


آن روز گرم تابستان

بعداز ظهر يك روز گرم تابستان بود، در عقبه بوديم، همه پادگان در خواب بودند چون با آتشي كه از آسمان مي باريد غير از خواب كار ديگري نمي شد كرد. اما ديدم جلوي ستاد شلوغ است و بچه ها پابرهنه در بيرون ايستاده اند. كسي گفت: «رضايي دير رسيدي؟ بچه هاي ستاد همه خواب بوده اند، يكي شان كه بيدار مي شود مي بيند يك مار بزرگ روي شكم احمد آقا چنبر زده. بقيه را بيدار مي كند. عقل هايشان را روي هم كنار مي گذارند تا كارهايي بكنند. نه جرأت مي كنند احمد آقا را بيدار كنند و نه جرأت مي كنند مار را بكشند. در هر دو صورت احتمال خطر براي احمد آقا بود. تا اين مار خوابش را كه مي كند مي آيد پايين و جلوي چشمان از حدقه درآمده اينها مي خزد و مي رود بيرون!» احمد آقا هم كه حالا بيدار شده بود وقتي حال و روزم را ديد خنديد. گفتم: «تو نيز ديدي.» گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان من كسي است كه مرگ و زندگي مار هم به دست اوست!»


نويد شهادت

خيلي خوشحال بودم. بعد از مدت ها باز هم چهره اش مي خنديد. فهميدم كه بايد خبري باشد. بالاخره آن قدر از زير زبانش حرف كشيدم كه دانستم در جزيره خواب مي بيند و يك منطقه نيزاري است هر جا كه قدم مي گذارد متوجه آدمهايي مي شود كه فقط سر اسلحه شان پيداست. خيال مي كند در محاصره دشمن است. اما يك تعداد جوان خوش سيما بلند مي شوند و مي گويند: «ما محافظ توييم!» مي گويد: «من محافظ مي خواهم چكار؟ من آمده ام شهيد شوم!» يكي از آنها مي گويد: «آرام باش، به موقعش شهيد هم مي شوي. اما الان وقتش نيست.» مي گفت به پاي جوان افتادم و دامنش را گرفتم و گفتم: «راستش را بگو.» گفت: «تو شهيد مي شوي اما نه تو اين عمليات.» احمد خيلي خوشحال شد رو كرد و گفت: «آقا فرود، آن روز يعني مي رسد.»



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , زندگی نامه ز--ظ ,
:: برچسب‌ها: شهدای کرمان , شهدای میمک , وصیت نامه , زندگی نامه , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 939
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
تاريخ انتشار : جمعه 18 مهر 1393 | نظرات (0)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت