آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

سردار شهیدمحمدعلی عباسی مایوان

زندگينامه :

نام پدر: عباس

محل تولد: شهرستان قوچان

تاريخ تولد: 02/08/38

تاريخ شهادت : 27/07/63

محل شهادت : ميمک

عضويت : كادر

يگان: لشكر 5 نصر

گلزار : شهدا

خاطرات :

خاطره 1

اعتقاد به ولايت

يك روز شهيد عباسي به من گفت: دوست داري برويم ملاقات حضرت امام. گفتم: بله. رفتيم مشهد بعد متوجه شدم كه فقط فرماندهان عملياتي به ديدار امام مي برند. گفتم: عباسي پس مرا نمي برند. گفت: تو چكار داري من تو را مي برم. فكر مي كنم شهيد چراغچي ثبت نام مي كرد. به شهيد چراغچي گفت: ايشان معلم دوست و همرزم و معاون بنده در جبهه هستند. مي خواهم بياورم ديدار حضرت امام. شهيد چراغچي گفت: مانعي ندارد و خطاب به شهيد عباسي گفت: عباسي كسي را كه تو تأييد كني افضل همه است. غرض كه چقدر فرماندهان و مسؤولين سپاه به شهيد عباسي عنايت و لطف داشتند.

گوينده :ن .م رمضانيان

خاطره 2

خاطرات بعد از مجروحيت

در عمليات رمضان با شهيد بودم. ما گردان زرهي بوديم. ايشان پياده و آتش مورد نياز ايشان را ما مي ريختيم. از طريق بي سيم شنيدم كه زخمي شده است تصور كردم شهيد شده است. خودم صبح بعد نزديك پاسگاه زيد مجروح شدم و در فرودگاه اهواز به هوش آمدم. احساس كردم اينجا منطقه نيست. خنك است. هواي پاسگاه زيد كجا و سالن انتظار فرودگاه كجا. يك لحظه صداي خنده اي را شنيدم. ديدم برادرم (شهيد) است. شايد هيچ موقع در زندگي اينقدر شاد نشده بودم. چون فكر مي كردم شهيد شده است. دست در گردن هم انداختيم و از خوشحالي هر دو گريه كرديم. به تهران منتقل شديم و هر دو در يك جا بستري شديم. و در روستا شايعه شده بود كه محمد علي سرش قطع شده و من هم شهيد شده ام. فرمانده سپاه قوچان حجت الاسلام رفيعي تماس گرفت و از ما خواست هر چه زودتر به قوچان بياييم. وقتي به قوچان آمديم ما را با ماشين بدون اطلاع قبلي به روستا آوردند. هيچ كس مطلع نبود در درب منزل وقتي از ماشين پياده شديم و درب حياط را باز كرديم ناگهان چشم پدرم به ما افتاد و غافلگير شد. در حالي كه دگرگون شده بود گفت: پسرهايم را با دو پا به جبهه فرستادم اما هر كدام با چهار پا آمده اند.

گوينده :قربانعلي عباسي مايون

خاطره 3

خواب و روياي شهيد

چند روز به عمليات عاشورا ( ميمك ) مانده بود و رزمندگان لشكر 5 نصر خود رابراي رزم آماده مي كردند . شب برادر عزيزم شهيد ميرزا زاده را در خواب ديدم كه با گلايه به من گفت : چرا از من ياد نمي كنيد ؟ بنده با شرمندگي جوابي نداشتم كه بدهم فقط از او خواستم ما را دعا كند . ايشان فرمودند : همين چند روز ديگر تعدادي از برادران نزد ما مي آيند و شما هم پيامي داريد مي توانيد برايمان بفرستيد . روز بعد در محل پادگان ظفر ( ايلام ) سرداران شهيد محمد علي عباسي معاون تيپ امام صادق ( ع ) را ديدم كه سوار بر موتور ترل چفيه به سر و صورتش بسته بود . پس از احوال پرسي معمول ماجراي خواب را برايش تعريف كردم و از وي خواستم اگر شهيد شد سلام مرا برساند و قسم بدهد كه ما را شفاعت كند . وقتي خوابم و پيامم را دادم شهيد عباسي گريه اش گرفت و فرمود : من هم ديشب خواب ديدم كه خداوند به من فرزندي داده است و خانواده از من خواستند كه نامش را مشخص كنم . من جواب دادم تا چند روز ديگر من شهيد مي شوم و نامش را خودتان انتخاب كنيد . در حاليكه من اكنون از مخابرات مي آيم و با تماس گرفتن به خانواده ام شنيدم همسرم زايمان كرده است ، لذا يقين پيدا كردم كه در اين عملي

ات به شهادت مي رسم . شهيد عباسي در عمليات عاشورا ( ميمك ) به درجه رفيع شهادت نائل گرديد .

گوينده :امان اله حامدي فر

خاطره 4

عشق به جهاد

در قوچان مانوري برگزار شد. ايشان را از جبهه دعوت كردند بيايد و مانور را رهبري كند. ايشان آمد و بعد از اتمام مانور اعلام كردند مداركش را تحويل دهد تا براي زيارت حج ثبت نام كند و همان سال اعزام شود. در همين روزها بود كه از جبهه خبر رسيد سريع بيا جبهه و ايشان با عجله تمام از من خواست تا به قوچان برسانمش تا به جبهه برود. گفتم: مداركت را بده براي حج ثبت نام كنم. گفت: «جبهه در رأس امور است.»

گوينده :قربانعلي عباسي مايون

خاطره 5

شجاعت و شهامت

بنده فرمانده گردان بودم و ايشان مسؤول محور عملياتي تيپ بود. به من بي سيم زدند كه فرمانده محور پرواز كرد. (شهيد شد). دنبال ايشان رفتم، ديدم زير محور عملياتي دشمن ميان ميدان مين افتاده است. خودم را مجهز كردم كه سراغ ايشان بروم. در سنگر آخري ديدم نشسته و از ناحيه شانه تير خورده است. گفتم: محمد علي! شنيدم پرواز كردي؟ بلند شو برو. گفت: من نمي روم شما برو. اينجا منطقه ناامن است. عراق پاتك مي كند. اگر بنده بروم و منطقه را ترك كنم سقوط خواهد كرد. هر كار كردم منطقه را ترك نكرد. با من سر و صدا كرد و گفت: پا شو برو سر گردانت. من از بابت اطاعت رفتم. بعد از ساعاتي ديدم ايشان را آورده اند و به علت جريان خون زياد بيهوش شده بود. او را به كردستان بردند و از آنجا به مشهد منتقل كردند و نهايتا شهيد شد.

گوينده :قربانعلي عباسي مايون



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه م--ی , عملیات عاشورا ,
:: برچسب‌ها: سردارشهیدمحمدعلي‌ عباسي‌مايوان‌ , شهادت , شهدا , شهدای شهر طالخونچه , شهدای ایران , دفاع مقدس , زندگی نامه شهدا , وصیت نامه شهدا , عملیات عاشورا ,
:: بازديد از اين مطلب : 1199
|
امتياز مطلب : 5
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 50
تاريخ انتشار : یکشنبه 03 دی 1391 | نظرات (0)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت