آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

شهید جمال الدین بیگی بسم الله الرحمن الرحیم

شهید جمال الدین بیگی در سال 1342در روستای ورسفلی از توابع محلات دیده به جهان گشود و پا به عرصه دنیایی گذاشت که ظلم و جور و فساد همه ایران را فرا گرفته بود. سالی بدنیا امد که ملت ایران برای قیام نهایی آماده می شد و می رفت تا کاخ ستمگران را ویران کند.

تولد او مصادف بود با 15 خرداد سال چهل 42.روزی که هزاران نفر بدست عمال رژیم در شهر های ایران به شهادت رسیدند و روزیکه امام امت را تبعید کردند؛ یعنی سال خون و سال هجرت. سالی به دنیا آمد که خون بهترین جوانان ایران بدست چکمه پوشان رژیم و آسفالت خیابانها ریخته می شد .....

او کسی بودکه در کودکی معنای شهادت را درک کرده بود وبرای شهید شدن در راه خدا آماده بود.

در سن چهار سالگی به بیماری سخت مالاریا مبتلا شد و چندین بار تا دم مرگ پیش رفت. ولی شاید تقدیر الهی بود که او بماند و در راه اسلام شهید شود. بالاخره خانواده ایشان به خاطر او به شهرستان محلات رفتند و در انجا ساکن شدند و سه سال او را تحت درمان قرار دادند و بعد از ان به روستای خویش باز گشتند.

در سن 7 سالگی به دبستان رفت ولی به اثر ضعف بیماری نتوانست آن سال را ادامه تحصیل دهد؛ مجدداً سال بعد به دبستان رفت و 5 ساله دوران ابتدایی را در دبستان ابن سینا ورسفلی تحصیل کرد.

از همان هنگام کودکی به نماز و روزه علاقه و شور فراوان داشت. زمانی که در سال پنجم تحصیل می کرد قرآن را به خوبی می خواند و علاقه زیادی به تفسیر قرآن داشت. از هر فرصتی که پیش می آمد برای یادگیری قرآن استفاده می کرد.

در سال 56 که موج انقلاب گسترش یافت؛ او اولین کسی بود که در دبستان عکس شاه را از دیوار کلاس پائین اورد و آن را خرد کردومورد اعتراض شدید معلمین قرار گرفت و از مدرسه اخراج شد. و پس از چند روز بر اثر وساطت مادرش به مدرسه باز گشت. در مدرسه با بچه ها راهپیمایی هایی تشکیل می داد و عکس شاه را از کلاسهای دیگر دبستان در هنگام شب پائین می آورد و فرار می کرد. بر اثر همین کار کتک مفصلی از آموزگار خود خورد و دوباره از مدرسه اخراج شد. دوباره پس از چند روز به مدرسه بازگشت ولی از آن زمان دیگر شور و شوق همیشگی را نسبت به درس خواندن نداشت.

سال بعد در مدرسه ی راهنمایی ثبت نام کرد ولی بیشتر وقتش را صرف تشکیل راهپیمایی ها، خرید و فروش عکس امام و دیگر مجلات و نشریات انقلابی می کرد. چندین بار پدرش از طرف مدیر مدرسه به مدرسه احضار شد و درباره رفتاراو با پدرش صحبت شد و از پدرش تعهد گرفت که جمال الدین در مدرسه فعالیت نداشته باشد.

درروز دوازدهم بهمنبه خاطر دیدن امام از روستا به سوی تهران حرکت کرد. در راه ماشین انها تصادف خیلی سختی کرده بود به طوری که ایشان چندین متر از ماشین ان طرفتر پرت شده بود ولی به جزء چند زخم سطحی اسیب دیگری ندیده بود.

زمانی که انقلاب پیروز شد او علاقه فراوان به پاسداری داشت ولی بر اثر کمی سن نمی توانست به ارزوی خود برسد.در سال 59 که بسیج در ده تشکیل شد می توان گفت ایشان اولین کسی بود که برای نام نویسی مراجعه کرد.

پس از پایان یافتن دوران بسیج با گروهی از برادران به جبهه اعزام شدند و به تکاب یکی از شهرهای اذربایجان غربی رفتند. در حدود 2 ماه از ماموریت ایشان نگذشته بود که در یکی از روستاهای تکاب پایش می شکند و از انجا او را به بیمارستان زنجان منتقل می کنند؛ سپس با کمک برادران سپاه زنجان او را به ده خود باز می گردانند. زمانی که به ده برگشت از روحیه ی بسیار قوی برخوردار بود و همه ی آرزو و هدف و ارمان او این بود که هر چه زودتر سالم شود و به جبهه باز گردد. ولی متاسفانه چندین بار پای او را شکستند و از ......

شور و علاقه ای که او برای رفتن به جبهه داشت نشان دهنده این بود که هیچ چیز نمی تواند مانع او شود حتی درد پا.  هنوز زخم پا و شکستگی ان خوب نشده بود که با اصرار فراوان از پدر و مادرش اجازه گرفت که به جبهه برود.

از ده (ورسفلی) پیاده به محلات امد و روز دیگر یعنی روز دوازدهم مرداد به جبهه دارخوئین اعزام شد و درست بیست روز بعد از اعزام شدنشهدف گلوله آرپی جی هفت دشمن قرار گرفت و بر اثر ترکش آرپی جی به مقام بلند شهادت دست یافت.

برگرفته از:varshahid.ir



:: موضوعات مرتبط: آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه الف--ج ,
:: برچسب‌ها: شهدای محلات , شهدای ورین , زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 953
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 14
تاريخ انتشار : شنبه 29 شهریور 1393 | نظرات (2)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

عابدین مطلق در تاريخ : 1393/06/30 - - گفته است :
سلام
با تشکر از حضورتون
شما لینک شدید
در صورت تمایل ما رو با نام اسلام دین جاویدان لینک کنید
یاعلی

شاخه طوبی در تاريخ : 1393/06/30 - - گفته است :
رادرم من آمدم تو نبودی
اما طلائیه بود و آسمان
شلمچه بود و نیزار
جزیره بود و نخلستان
اما همه رنگ خاک بودند
رنگ لباسهای خاکیت
نخلهای بی سر بود
تجلی پیکر بی سرت
نیزار در صدا بود
صدای کمیلت
خورشید چون سابق می تابید
ولی فانوس های سنگرت را می دیدم
افسوس که مردمک های چشم گناه کرده ام
نتوانست اشک های خونینت را ببیند
وصورت سیاهم از گناهی
روی دیدن ندارد
اما یک دعا ازتو طلب می کنم
که اگر دوباره دراین بیابان آمدم
از بوسیدن شیشه قاب عکست خجالت نکشم

ای کاش از ما نپرسند که بعد شهدا چه کردیم.
****************
باسلام و عرض ادب.مهمانی این هفته شاخه طوبی دعوتید.منتظر قدومتان.منور فرمایید

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت