آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن


بخشی از خاطرات شهید یونس بهرامی


در زمان انقلاب جزء اولین کسانی بود که مرگ بر شاه گفته و از مدرسه فرار کرده بود.

رئیس مدرسه از ور علیا تا ور سفلی به دنبالش دویده بود، ولی موفق به گرفتنش نشده بود.

بعد از آن هم دیگر به مدرسه نرفت و درگیر مسائل انقلاب بود.


اوائل انقلاب با برخی از جوانان روستا از جمله شهید «احمد ظهرابی» و شهید «حاج تاج الدین بیگی» به محلات رفتند و مجسمه شاه را از یکی از میدان های محلات پائین کشیده بودند. آن وقت چهارده سال بیشتر نداشت و مادرش منعش کرده بود، ولی یونس گفته بود «خطری نداره» و رفته بود. همیشه هم یک ذغال همراهش بود و هرجا می رفت می نوشت: «مرگ بر شاه»
در محیط مدرسه با همه می جوشید؛ هم با مذهبی ها و هم با کسانی که چهره مذهبی نداشتند، حتی بیشتر سمت غیر مذهبی ها می رفت. وقتی مادرش به او گفت «اینها نمی توانند با شما رفیق باشند» گفته بود: «اتفاقاً باید اینها را رفیق خودمان کنیم تا رنگ و خوی مذهبی پیدا کنند.»
قبل از اینکه بنی صدر رئیس جمهور شود، می گفت: «این به درد ریاست جمهوری نمی خورد و نباید بهش رأی داد! شرایط طوری است که امام نمی توانند این موضوع را اعلام کنند، ولی ما باید به وظیفه خودمان عمل کنیم.» آن موقع بعضی بزرگترها حرفش را نمی پذیرفتند و می گفتند: «تو بچه ای، نمی فهمی.» ولی وقتی امام بنی صدر را عزل کردند، از او عذرخواهی کردند.
در روستا فعال بود و کار فرهنگی می کرد. بالای بام خانه اذان می گفت. اوائل جنگ با بعضی بچه ها با موضوع بازرگان، صدام و فرار شاه، برای مردم تئاتر اجرا می کردند. هم وقایع سیاسی را بازسازی می کردند و هم موجبات خنده دیگران را فراهم می کردند. یونس گاهی نقش شاه را بازی می کرد. بعداً حتی ماجرای مک فارلین هم نمایشنامه شد و برخی از همین شهدا و مردم، کارگردانی و بازیگردانی آن را بر عهده گرفته و به صورت تئاتر در روستا اجرا می کردند.
کمی که گذشت ماجرای تئاتر جدی تر شد و سپاه محلات برای اجرای بهتر، امکانات و لوازم داد. توی مدرسه روستا صحنه نمایش درست کردند و خیلی مفصل تر اجرا کردند. آوازا تئاتر به اطراف رسید و از چند جا دعوتشان کردند و برای اجرا به روستاهای اطراف رفتند.


از وقتی جنگ شروع شد، آتش جبهه در درونش شعله ور شده بود و آرام وقرار نداشت. چندبار مراجعه کرده بود برای اعزام، ولی قبولش نمی کردند. چون سنش زیر 15 سال بود همه مانعش می شدند، ولی فایده نداشت.
یکبار همراه مادرش به تشییع جنازه یکی از شهدای ور علیا می رود و پس از بازگشت به مادرش می گوید: «دیدی مادر شهید وقتی جنازه فرزندش را دید چه کرد؟ گفت خدایا، این قربانی را از ما قبول فرما!» وصیت کرد که اگر شهید شد مادرش چنین کند.
نهایتاً رفته بود سپاه قم و هرجور بود اسمش را نوشت و بعد از آموزش اعزام شد. پانزده روز بیشتر در جبهه نبود که در محمدیه دارخوین شهید شد. دو سه روز قبل از شهادت زخمی شده بود و یکی از همرزمانش به وی گفته بود که «آقا یونس! شما زخمی شده ای و دیگه باید برگردی عقب.» ولی قبول نکرده بود و مانده بود.


نشریه امتداد، شماره 40، صفحه 39

برگرفته از:varshahid.ir




:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات ,
:: برچسب‌ها: شهدای ورین , شهدای محلات , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 1148
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 9
تاريخ انتشار : جمعه 14 شهریور 1393 | نظرات (0)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت