
عبدالرحيم در شهريور ماه سال 1348
در منطقه رهنان شهرستان اصفهان متولد شد.سالهاي پر نشاط کودکي را در دامان
پر مهر مادري پرهيزگار و مؤمن و زير سايه لطف پدري مهربان گذراند.تحصيلات
خود را از هفت سالگي آغاز نمود و تا دوره راهنمايي ادامه داد و بعد از آن
براي تأمين معاش خانواده وارد بازار کار شد.پس از پيروزي شکوهمند انقلاب
اسلامي عبدالرحيم به جمع ياران پر شور و وفادار انقلاب در بسيج پيوست.و با
عشق و علاقه زيادي در پايگاه بسيج مسجد محل مشغول به فعاليت شد با شروع جنگ
تحميلي اشتياق دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي و جنگ در برابر رژيم بعث هر
لحظه بيشتر در دل عبدالرحيم نوجوان جاي گرفت. او که در کنار تحصيل علم به
خودسازي و جهاد اکبر مشغول بود، سرانجام جواز حضور در کنار ابرمردان تاريخ
ايران را گرفت و روز اول مهرماه سال 1365 راهي ميادين خون و مبارزه شد و پس
از حضوري فعال در عمليات هاي کربلاي 4و5و10 روز بيست و پنجم اسفندماه سال
1366 در عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه در حاليکه تنها 18 سال داشت دعوت
حق را لبيک گفت و به سوي عرش اعلي پر گشود مزار مطهرش در گلزار شهداي رهنان
واقع است.
وصيت نامه :
....گرچه مي دانم که خانواده ام در
شهادت من صبر خواهند کرد با اين حال ازايشان مي خواهم در صورت شهادت من
خانواده حضرت امام حسين (ع) و زينب (س) را الگوي خويش قرار داده و صبور
باشند....».
خاطرات :
صورت خندان
ظهر بود و عطر خوش صوت مؤذن همه جا
پيچيده بود، صداي زنگ زدن عبدالرحيم را مي شناختم رفتم در را برايش باز
کردم با خوشرويي جواب سلامم را داد و بي معطلي براي وضو گرفتن کنار حوض
خانه مان نشست با خنده گفتم:« عبدالرحيم جان صبر کن خستگي ات را بگير بعدا
نماز مي خواني». اما عبدالرحيم با صورتي که در آن ايمان موج مي زد به من
نگاه کرد:«خواهرم نماز اول وقت از هر چيزي واجب تر است» در جبهه هم همينطور
بود ،ايمان و اخلاصش زبانزد همه شده بود و به خصوص اينکه اواخر به عنوان
اذان گوي گردان هم انتخاب شده بود.
عبدالرحيم هيچ وقت بدخلق و اخمو
نبود.صوتي خوش به همراه صورتي زيبا و معصوم که هيچگاه لبخند از لبانش دور
نمي شد. فقط يکبار او را ناراحت ديدم آن هم در مجلس هنگام شهادت دايي عزيزم
که تقريبا همسن و سال عبدالرحيم بود و هميشه در کنار هم بودند ،يادم هست
که آخرين باري که به ديدن ما آمده بود و همگي خوشحال بوديم جمله اي گفت که
بعدها معني اش را فهميدم ،گويي نمي خواست بزم شادي را به هم بزند، او آرام
به من گفت:«خوب شادي کنيد که گريه ها بعد از اين است».
راوي:خواهر شهيد
:: موضوعات مرتبط:
زندگی نامه الف--ج ,
وصیت نامه الف--ج ,
عملیات کربلا4 ,
عملیات کربلا5 ,
عملیات والفجر10 ,
شهدای رهنان ,
:: برچسبها:
شهدای اصفهان ,
منطقه رهنان اصفهان ,
وصیت نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1280
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 9